عشقی که بهم دادی
"part 73"
_ا.ت...بریز بیرون...خودتو خالی کن
اینو که گفتم چشماش مهلت ندادن و پر اشک شدن
+تهیونگ
اینو گفت که بغلش کردم
زد زیر گریه
موهاشو نوازش کردم
فقط داشت گریه میکرد
محکم بغلش کردم و محکم بغلم کرد
آروم تو گوشش گفتم
_میفهممت...قول میدم حق اون عوضی رو بذارم کف دستش تو دیگه فکر اینم که بهت نزدیک شه به سرش نزنه
چندین دقیقه بود که داشت تو بغلم گریه میکرد
محکم تر بغلم کرد
انگار چند ساله که گریه هاشو نگه داشته واسه همچین روزی
ا.ت دختر قوی ایه
اون تونست با وجود یه بچه و حرفای پشت سرش بخاطر بچه ش خودشو جمع و جور کنه
مسئول همه ی سختیاش منم
کاش بتونم براش جبران کنم
گریه ش داشت فرو کش میکرد
آروم شد ولی هق هق میکرد
از توی بغلم آوردمش بیرون و به چشمای خیس تیله ایش نگاه کردم...چشماش پر از حرفای نگفته س
سرشو تکیه دادم به سینه م
_بهت قول میدم دیگه هیچکس جرئت نکنه اذیتت کنه
صدای هق هق هاش به گوشم میرسید
نمیتونستم آرومش کنم
اشکاش رو روی پیراهنم حس میکردم
از توی بغلم درش آوردم و به پشتی کاناپه تکیه ش دادم
_الان برمیگردم
رفتم آشپزخونه و از توی یخچال پارچ آب پرتقال رو برداشتم و تو لیوان براش ریختم
بردم براش
ولی خوابش برده بود
انقدر گریه کرده بود که بی هوش افتاده بود
لیوانو گذاشتم رو میز و آروم بلندش کردم که بیدار نشه
رفتم سمت اتاق خودم
_ا.ت...بریز بیرون...خودتو خالی کن
اینو که گفتم چشماش مهلت ندادن و پر اشک شدن
+تهیونگ
اینو گفت که بغلش کردم
زد زیر گریه
موهاشو نوازش کردم
فقط داشت گریه میکرد
محکم بغلش کردم و محکم بغلم کرد
آروم تو گوشش گفتم
_میفهممت...قول میدم حق اون عوضی رو بذارم کف دستش تو دیگه فکر اینم که بهت نزدیک شه به سرش نزنه
چندین دقیقه بود که داشت تو بغلم گریه میکرد
محکم تر بغلم کرد
انگار چند ساله که گریه هاشو نگه داشته واسه همچین روزی
ا.ت دختر قوی ایه
اون تونست با وجود یه بچه و حرفای پشت سرش بخاطر بچه ش خودشو جمع و جور کنه
مسئول همه ی سختیاش منم
کاش بتونم براش جبران کنم
گریه ش داشت فرو کش میکرد
آروم شد ولی هق هق میکرد
از توی بغلم آوردمش بیرون و به چشمای خیس تیله ایش نگاه کردم...چشماش پر از حرفای نگفته س
سرشو تکیه دادم به سینه م
_بهت قول میدم دیگه هیچکس جرئت نکنه اذیتت کنه
صدای هق هق هاش به گوشم میرسید
نمیتونستم آرومش کنم
اشکاش رو روی پیراهنم حس میکردم
از توی بغلم درش آوردم و به پشتی کاناپه تکیه ش دادم
_الان برمیگردم
رفتم آشپزخونه و از توی یخچال پارچ آب پرتقال رو برداشتم و تو لیوان براش ریختم
بردم براش
ولی خوابش برده بود
انقدر گریه کرده بود که بی هوش افتاده بود
لیوانو گذاشتم رو میز و آروم بلندش کردم که بیدار نشه
رفتم سمت اتاق خودم
۹.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.