★رعد و برق 3★
<ویو راوی>
راوی:دازای چویا رو پرت کرد روی تخت
و شروع کرد به بوسیدنش...اولش آروم شروع کرد
ولی بعدش انگار ۶ ساله پارتنرش و ندیده...و شروع کرد به
وحشی بوسیدن چویا...چویا مزه ی خون رو توی دهنش
حس میکرد...ولی باز هم همکاری میکرد...
تا جایی که نفس داشت ادامه داد...و بعد دازای از
چویا جدا شد...اما چویا بیشتر میخواست
پس خودش کارو شروع کرد...انگار یه تاپ بود
الان دازای زیر و چویا رو بود...
وسط بوسه دازای شروع کرد به باز کردن لباسای چویا
و چویا هم همینکار رو انجام داد
الان هردو بدون لباس بودن...
و دازای نمیتونست تحر*یک نشه
بدن چویا سفید و ریز بود...برعکس تصورات
دازای...چویا سیکس پک داشت...
و این دازای و بیشتر تحر*یک میکرد
یهو دازای حمله شد به بدن چویا
و اول از گردنش شروع کرد
مارکای وحشیانه و داغی رو به جا میذاشت
بعضی از مارکا ازشون خون میومد
ولی چویا انگار نه انگار باید جیغ بزنه...فقط
همراهی میکرد و این دازای و خوشحال تر میکرد
دازای وقتی رسید به شکم چویا
یه گاز محکم گرفت...کمر چویا بالاتر رفت
چویا دیگه نمیتونست تحمل کنه و گفت
چویا:آحح..د..ددی لطفا
دازای:چی؟
چویا:و..آحح..واردم کن..تروخدا
دازای:یعنی هویج کوچولوی ما اینقدر زود تحر*یک شده
چویا:ل..لطفا
دازای:باشه بیبی
راوی:دازای انگشتای خودشو کرد توی دهن چویا
و چویا با اشتیاق مشغول لیسیدن انگشتای چویا بود
بعد ۲ دقیقه دازای انگشت هاش رو از توی دهن چویا درآورد
و وارد سو*راخ چویا کرد...هنوز شروع نکرده
چویا یه جیغ بلند کشید و دازای کارش و آروم تر کرد
باد ۴ دقیقه چویا آماده بود که دازای واردش بشه
دازای سمت لبای چویا رفت و با بوسیدن لبای چویا...دیـ*ـکش
و واردش کرد...و چویا جیغ خفه ای کشید
.
.
.
.
<ویو صبح>
چویا:آخخ..درد دارههه
دازای:میخوای دلت و ببوسم شاید خوب شه؟
چویا:هوم..
دازای:باش
چویا:ممنون
دازای:من از تو ممنونم که منو خیلی دوست داری بیب
چویا:ولی تو منو دوست نداری!
دازای:درسته..دوست ندارم...
چویا:یعنی چی؟
دازای:دوست ندارم...چون عاشقتم بیبی!
چویا:وای سکته زدم...دیونه
دازای:من دیونه تو ام بیب
چویا:دوست دارم دیونه من
دازای:ولی من بیشتر هویج
راوی:دازای چویا رو پرت کرد روی تخت
و شروع کرد به بوسیدنش...اولش آروم شروع کرد
ولی بعدش انگار ۶ ساله پارتنرش و ندیده...و شروع کرد به
وحشی بوسیدن چویا...چویا مزه ی خون رو توی دهنش
حس میکرد...ولی باز هم همکاری میکرد...
تا جایی که نفس داشت ادامه داد...و بعد دازای از
چویا جدا شد...اما چویا بیشتر میخواست
پس خودش کارو شروع کرد...انگار یه تاپ بود
الان دازای زیر و چویا رو بود...
وسط بوسه دازای شروع کرد به باز کردن لباسای چویا
و چویا هم همینکار رو انجام داد
الان هردو بدون لباس بودن...
و دازای نمیتونست تحر*یک نشه
بدن چویا سفید و ریز بود...برعکس تصورات
دازای...چویا سیکس پک داشت...
و این دازای و بیشتر تحر*یک میکرد
یهو دازای حمله شد به بدن چویا
و اول از گردنش شروع کرد
مارکای وحشیانه و داغی رو به جا میذاشت
بعضی از مارکا ازشون خون میومد
ولی چویا انگار نه انگار باید جیغ بزنه...فقط
همراهی میکرد و این دازای و خوشحال تر میکرد
دازای وقتی رسید به شکم چویا
یه گاز محکم گرفت...کمر چویا بالاتر رفت
چویا دیگه نمیتونست تحمل کنه و گفت
چویا:آحح..د..ددی لطفا
دازای:چی؟
چویا:و..آحح..واردم کن..تروخدا
دازای:یعنی هویج کوچولوی ما اینقدر زود تحر*یک شده
چویا:ل..لطفا
دازای:باشه بیبی
راوی:دازای انگشتای خودشو کرد توی دهن چویا
و چویا با اشتیاق مشغول لیسیدن انگشتای چویا بود
بعد ۲ دقیقه دازای انگشت هاش رو از توی دهن چویا درآورد
و وارد سو*راخ چویا کرد...هنوز شروع نکرده
چویا یه جیغ بلند کشید و دازای کارش و آروم تر کرد
باد ۴ دقیقه چویا آماده بود که دازای واردش بشه
دازای سمت لبای چویا رفت و با بوسیدن لبای چویا...دیـ*ـکش
و واردش کرد...و چویا جیغ خفه ای کشید
.
.
.
.
<ویو صبح>
چویا:آخخ..درد دارههه
دازای:میخوای دلت و ببوسم شاید خوب شه؟
چویا:هوم..
دازای:باش
چویا:ممنون
دازای:من از تو ممنونم که منو خیلی دوست داری بیب
چویا:ولی تو منو دوست نداری!
دازای:درسته..دوست ندارم...
چویا:یعنی چی؟
دازای:دوست ندارم...چون عاشقتم بیبی!
چویا:وای سکته زدم...دیونه
دازای:من دیونه تو ام بیب
چویا:دوست دارم دیونه من
دازای:ولی من بیشتر هویج
۵.۶k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.