داستان۳ پدرخوانده ۱
زنگ مدرسه به صدا در اومد بچه ها با شتاب مثل اسیرانی که از رندان فرار کردند با سرعت از کلاسها و حیاط مدرسه خارج می شدن ...در این حیاحو تعداد محدودی هم بودن که مثل آدم راه می رفتن البته از طرف بقیه بچه ها خرخوان نامیده می شدن....
هوپ که با دوستاش درحال جست خیز بود کنار پسری که با لباس مرتب و اتو کشیده کنار درخت بیرون مدرسه منتظر بود ایستاد به حالت مسخره ای گفت:هی خرخون...منتظر مامانتی؟...
جونمیون با خطاب گرفتنش توسط هوپ اخمی کرد ترجیح داد بهش بی محلی کنه چراکه خوب میدونست هوپ منتظر کوچیکترین عکس العملی ازشه تا با دوستاش مثل همیشه بریزن سرش...
هوپ اخمی کرد:هوی با توام...مامانت بهت ادب یاد نداده...(نیشخندی زد):نکنه ترسیدی؟...
سو با خنده: شاید خودشو خیس کرده...صداش در نمیاد...
ووک:اوخ اوخ چه بوی گندی هم میده..
جونمیون با اعصبانیت فشاری رو به دسته کیفش وارد کرد سعی کرد جاشو عوض کنه اما ووک جلوشو گرفت
ووک:کجا؟...باید چکت کنیم...اینجوری که نمیشه...
جونمیون گیج به حرکات اون سه نفر نگاه میکرد که بهش نزدیک میشدن...با قرار گرفتن دست هوپ روی کمر بندش تازه منظورشون رو فهمیده بود...اونا میخواستن جلوی همه لختش کنن...از ترس سریع روی زمین نشست و صفت بازوهاشو دور زانوهاش پیچوند تا نتونن کاری بکنن...اما اون ۳تا ول کن نبودن...بد از کمی کش مکش تصمیم گرفتن با لگد جونمیون رو مجبور به تسلیم کنن...با هر لگدی که به کمرش میخورد صدای ناله هاش بلندتر میشد ولی تسلیم نشد...
هوپ نفس نفس زنان:چرا تسلیم نمیشی؟...احمق....تو.. آااااااخخخخخخ...
جمله هوپ با لگدی که به پهلوش خورده بود و از شدتش به زمین پرت شده بود نصفه موند جاش رو به آه و ناله از درد زیاد داد...
سو:تو دیگه کدوم خری هستی؟... جرعت کردی دوست منو بزنی؟...
لگد بعدی توی صورت سو نشست که باعث شکستن دماغش شد...اما مبارزه اونجایی تموم شد که صدای ناله ووک به هوا بلند شد روی زمین به خودش می پیچید....
یشینگ درحالی که پاهاشو روی هوا تکون میداد با خنده گفت:آخ ...دیدی چی شد.؟..یکم نیرو داخل لگنم مونده بودا... آزاد شد...(چشمکی زد):ببخش پسرخاله نمی خواستم تو کارت دخالت کنم...
جونمیون درحالی که دست دراز شده یشینگ رو برای بلند شدن میگرفت لبخندی زد:اشکال نداره...دفعه آخرت باشه...
یشینگ با لبخند شیرینی رو به جونمیون:چشم ...پسر خاله...
هوپ:تاوا...ن...کارتو...میبینی...
یشینگ روشو از جونمیون گرفت و با اخم و سردی که به وضوح میتونستی از چهره و صداش بفهمی بالای سر هوپ ایستاد گفت:چیزی گفتی؟
تمام تن هوپ از ترس شروع به لرزیدن کرد با صدای لرزانی گفت:ن..نه...
یشینگ یه ابروشو بالا داد:واقعا؟...
جونمیون:یشینگ دیرمون شده...بیا...
یشینگ سریع چهره سردشو با چهره ی کیوتی عوض کرد با سرعت به جونمیون چسبید:هرچی جونمیونم بگه...
.
.
هوپ که با دوستاش درحال جست خیز بود کنار پسری که با لباس مرتب و اتو کشیده کنار درخت بیرون مدرسه منتظر بود ایستاد به حالت مسخره ای گفت:هی خرخون...منتظر مامانتی؟...
جونمیون با خطاب گرفتنش توسط هوپ اخمی کرد ترجیح داد بهش بی محلی کنه چراکه خوب میدونست هوپ منتظر کوچیکترین عکس العملی ازشه تا با دوستاش مثل همیشه بریزن سرش...
هوپ اخمی کرد:هوی با توام...مامانت بهت ادب یاد نداده...(نیشخندی زد):نکنه ترسیدی؟...
سو با خنده: شاید خودشو خیس کرده...صداش در نمیاد...
ووک:اوخ اوخ چه بوی گندی هم میده..
جونمیون با اعصبانیت فشاری رو به دسته کیفش وارد کرد سعی کرد جاشو عوض کنه اما ووک جلوشو گرفت
ووک:کجا؟...باید چکت کنیم...اینجوری که نمیشه...
جونمیون گیج به حرکات اون سه نفر نگاه میکرد که بهش نزدیک میشدن...با قرار گرفتن دست هوپ روی کمر بندش تازه منظورشون رو فهمیده بود...اونا میخواستن جلوی همه لختش کنن...از ترس سریع روی زمین نشست و صفت بازوهاشو دور زانوهاش پیچوند تا نتونن کاری بکنن...اما اون ۳تا ول کن نبودن...بد از کمی کش مکش تصمیم گرفتن با لگد جونمیون رو مجبور به تسلیم کنن...با هر لگدی که به کمرش میخورد صدای ناله هاش بلندتر میشد ولی تسلیم نشد...
هوپ نفس نفس زنان:چرا تسلیم نمیشی؟...احمق....تو.. آااااااخخخخخخ...
جمله هوپ با لگدی که به پهلوش خورده بود و از شدتش به زمین پرت شده بود نصفه موند جاش رو به آه و ناله از درد زیاد داد...
سو:تو دیگه کدوم خری هستی؟... جرعت کردی دوست منو بزنی؟...
لگد بعدی توی صورت سو نشست که باعث شکستن دماغش شد...اما مبارزه اونجایی تموم شد که صدای ناله ووک به هوا بلند شد روی زمین به خودش می پیچید....
یشینگ درحالی که پاهاشو روی هوا تکون میداد با خنده گفت:آخ ...دیدی چی شد.؟..یکم نیرو داخل لگنم مونده بودا... آزاد شد...(چشمکی زد):ببخش پسرخاله نمی خواستم تو کارت دخالت کنم...
جونمیون درحالی که دست دراز شده یشینگ رو برای بلند شدن میگرفت لبخندی زد:اشکال نداره...دفعه آخرت باشه...
یشینگ با لبخند شیرینی رو به جونمیون:چشم ...پسر خاله...
هوپ:تاوا...ن...کارتو...میبینی...
یشینگ روشو از جونمیون گرفت و با اخم و سردی که به وضوح میتونستی از چهره و صداش بفهمی بالای سر هوپ ایستاد گفت:چیزی گفتی؟
تمام تن هوپ از ترس شروع به لرزیدن کرد با صدای لرزانی گفت:ن..نه...
یشینگ یه ابروشو بالا داد:واقعا؟...
جونمیون:یشینگ دیرمون شده...بیا...
یشینگ سریع چهره سردشو با چهره ی کیوتی عوض کرد با سرعت به جونمیون چسبید:هرچی جونمیونم بگه...
.
.
۱.۳k
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.