اجبار به عشق ... part 2
هر کاری میکرد خودشو سر گرم کنه فایده نداشت
پس شروع کرد به طراحی کردن
نقاشی کردن طبیعت بهش آرامش میداد
پسر بچه ای رو روی چمن ها زیر یک درخت کهن سال در حال نگاه کردن به ماه نقاشی کرد
اون پسر عموش بود که خیلی وقته ندیده بودش
چهرش دیگه یادش نبود
بعد از کلی فکر کردن به بچگیش دفترشو کنار گذاشت
بعد از یه حموم کوتاه سمت کمدش رفت تا یه لباسو انتخواب کنه
کل کمدش رو زیر و رو کرد تا یه لباس خوب پیدا کنه
موهای کوتاهشو فقط یه شونه کرد
و بعد رفت بیرون
با تردید پله ها رو پایین میرفت
میخواست حداقل مطمئن بشه برادرش پایینه تا دوباره مجبور نشه جواب پس بده
مامانش : پسرم بیا بریم دیگه
یه جون : نه ... وایسید
مامانش : حالا یه بار اونو نبریم
یه جون : مامان ممنون میشم خفه شی * ریلکس
مامانش : من مامانتم باهام درست رفتار کن
یه جون : اگه با اون بد رفتار کنید دیگه نه پدری دارم نه مادری * جدی
دیگه نمیخواست این بحث به خاطر وجود اون ادامه پیدا کنه پس سعی کرد بی اهمیت باشه و خیلی عادی سریع کفش هاشو پوشید و رفت بیرون
تنها چیزی که بهش آرامش میداد مرگ بود
البته اگه اونا تا بعد از مرگم دنبالش نمیومدن
وقتی رسیدن به زور یه لبخند زد
و همه باهم وارد اون عمارت بزرگ شدن
همه ی خدمت کارها برای احترام تعظیم کرده بودن
مامانبزرگش قبل از این که به پسر یا عروسش سلام کنه اومد سمتش
مامانبزرگ: سلامممم نوه ی گلم ... خوبی ؟
هه یونگ : سلام بر مامانبزرگ اعظم ... بله شما رو دیدم عالی شدم ... شنیدم چند وقت پیش سرما خورده بودید ... چیشد که سرما خوردید؟
مامانبزرگ: هیچی ... اینا رو ولش بیا بریم بشینیم
بابابزرگش : زن افراد دیگه ای هم توی این جمع حضور دارن ... نباید به اونا هم سلام بدی ؟
مامانبزرگ: اونا مهم نیستن برن به درک
و مثل بچه ها اومدو دست نوه شو گرفت
مامانبزرگ: یه چند دقیقه دیگه صبر کن ببین کی قراره بیاد اینجا
...
لایک : ۱۸
کامنت : ۸
ببخشید دیر شد
یکمم چرت شد
پس شروع کرد به طراحی کردن
نقاشی کردن طبیعت بهش آرامش میداد
پسر بچه ای رو روی چمن ها زیر یک درخت کهن سال در حال نگاه کردن به ماه نقاشی کرد
اون پسر عموش بود که خیلی وقته ندیده بودش
چهرش دیگه یادش نبود
بعد از کلی فکر کردن به بچگیش دفترشو کنار گذاشت
بعد از یه حموم کوتاه سمت کمدش رفت تا یه لباسو انتخواب کنه
کل کمدش رو زیر و رو کرد تا یه لباس خوب پیدا کنه
موهای کوتاهشو فقط یه شونه کرد
و بعد رفت بیرون
با تردید پله ها رو پایین میرفت
میخواست حداقل مطمئن بشه برادرش پایینه تا دوباره مجبور نشه جواب پس بده
مامانش : پسرم بیا بریم دیگه
یه جون : نه ... وایسید
مامانش : حالا یه بار اونو نبریم
یه جون : مامان ممنون میشم خفه شی * ریلکس
مامانش : من مامانتم باهام درست رفتار کن
یه جون : اگه با اون بد رفتار کنید دیگه نه پدری دارم نه مادری * جدی
دیگه نمیخواست این بحث به خاطر وجود اون ادامه پیدا کنه پس سعی کرد بی اهمیت باشه و خیلی عادی سریع کفش هاشو پوشید و رفت بیرون
تنها چیزی که بهش آرامش میداد مرگ بود
البته اگه اونا تا بعد از مرگم دنبالش نمیومدن
وقتی رسیدن به زور یه لبخند زد
و همه باهم وارد اون عمارت بزرگ شدن
همه ی خدمت کارها برای احترام تعظیم کرده بودن
مامانبزرگش قبل از این که به پسر یا عروسش سلام کنه اومد سمتش
مامانبزرگ: سلامممم نوه ی گلم ... خوبی ؟
هه یونگ : سلام بر مامانبزرگ اعظم ... بله شما رو دیدم عالی شدم ... شنیدم چند وقت پیش سرما خورده بودید ... چیشد که سرما خوردید؟
مامانبزرگ: هیچی ... اینا رو ولش بیا بریم بشینیم
بابابزرگش : زن افراد دیگه ای هم توی این جمع حضور دارن ... نباید به اونا هم سلام بدی ؟
مامانبزرگ: اونا مهم نیستن برن به درک
و مثل بچه ها اومدو دست نوه شو گرفت
مامانبزرگ: یه چند دقیقه دیگه صبر کن ببین کی قراره بیاد اینجا
...
لایک : ۱۸
کامنت : ۸
ببخشید دیر شد
یکمم چرت شد
۳.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.