رمان
💛عشق بی انتها💛
پارت ۱
#نیکا
صبح ساعت ۱۰ از خواب پاشدم صبحونه خوردم
زنگ زدم به متین
نیکا : الو سلام متین
متین:سلام عزیزم خوبی
نیکا:مرسی تو خوبی
متین:به خوبیت
نیکا:فدات چخبر چیکار میکنی کجایی
متین:خدانکنه سلامتیت هیچی خونه نشستم🥺🥺
نیکا:حوصلم سر رفته
متین:من بدتر
نیکا:بیا بریم بیرون یه چرخی بزنیم بعد بیایم
میای؟!
متین : اره چرا که نه
حاضر شو بیام دنبالت بریم😄❤️
نیکا:باشه پس فعلا بای😊👋🏻
متین : بای😉😍
یک ساعت بعد .....
#متین
*اومدم دنبال نیکا ، حاضر شده بود که بریم بیرون، رفتم زنگ زدم بیاد پایین بریم*
متین:سلام حاضری؟!
نیکا: سلام اره الان میام پایین
#نیکا
اومدم پایین سوار ماشین شدم با متین رفتیم بچرخیم😇❤️
ادامه دارد.....
پارت ۱
#نیکا
صبح ساعت ۱۰ از خواب پاشدم صبحونه خوردم
زنگ زدم به متین
نیکا : الو سلام متین
متین:سلام عزیزم خوبی
نیکا:مرسی تو خوبی
متین:به خوبیت
نیکا:فدات چخبر چیکار میکنی کجایی
متین:خدانکنه سلامتیت هیچی خونه نشستم🥺🥺
نیکا:حوصلم سر رفته
متین:من بدتر
نیکا:بیا بریم بیرون یه چرخی بزنیم بعد بیایم
میای؟!
متین : اره چرا که نه
حاضر شو بیام دنبالت بریم😄❤️
نیکا:باشه پس فعلا بای😊👋🏻
متین : بای😉😍
یک ساعت بعد .....
#متین
*اومدم دنبال نیکا ، حاضر شده بود که بریم بیرون، رفتم زنگ زدم بیاد پایین بریم*
متین:سلام حاضری؟!
نیکا: سلام اره الان میام پایین
#نیکا
اومدم پایین سوار ماشین شدم با متین رفتیم بچرخیم😇❤️
ادامه دارد.....
۶.۱k
۲۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.