پارت۹۲
****
پتویی که دورم بودو به خودم نزدیک تر کردم.بیرون ساختمون بودیم.پلیسا هنوز مشغول عکس برداری و جمع کردن مدرک بودن.
علی به همراه مردی که از نشانش فهمیدم پلیسه به سمتم اومدن.
چشمم به برانکارد پشت علی افتاد.پارچه ی سفیدی رو شایان کشیده بودن و داشتن به یه ون سفید منتقلش میکردن.هنوز باورم نمیشد که دوباره...
_خانوم سعادت...
نگاهمو به مردی که کنار علی بود دادم.
_مهران شریفی و افرادش دستگیر شدن دیگه جای نگرانی نیست...آزمایشگاه و دستگاه هم پیدا کردیم و تونستیم قبل تحویل دستگاه جلوشو بگیریم...باید از شما تشکر کنم بدون کمک شما معلوم نبود چی میشد...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.نمیتونستم حرفی بزنم....علی رو به مرد گفت
_سینا...نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم...
مرد که فهمیدم اسمش سینا بود گفت
_وظیفمو انجام دادم...در اصل من باید تشکر کنم...به محض اینکه کیان قضیه رو بهم گفت پیگیر کارا شدم...خیلی وقته دنبال این ادماییم...
مهرداد و ریما از ماشین پیاده شدن و به سمتم اومدن.ریما محکم بغلم کرد و گفت
_خیلی نگرانت شدیم...
مهرداد لبخندی زد و گفت
_خوبه که به خیر گذشت...
پتویی که دورم بودو به خودم نزدیک تر کردم.بیرون ساختمون بودیم.پلیسا هنوز مشغول عکس برداری و جمع کردن مدرک بودن.
علی به همراه مردی که از نشانش فهمیدم پلیسه به سمتم اومدن.
چشمم به برانکارد پشت علی افتاد.پارچه ی سفیدی رو شایان کشیده بودن و داشتن به یه ون سفید منتقلش میکردن.هنوز باورم نمیشد که دوباره...
_خانوم سعادت...
نگاهمو به مردی که کنار علی بود دادم.
_مهران شریفی و افرادش دستگیر شدن دیگه جای نگرانی نیست...آزمایشگاه و دستگاه هم پیدا کردیم و تونستیم قبل تحویل دستگاه جلوشو بگیریم...باید از شما تشکر کنم بدون کمک شما معلوم نبود چی میشد...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.نمیتونستم حرفی بزنم....علی رو به مرد گفت
_سینا...نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم...
مرد که فهمیدم اسمش سینا بود گفت
_وظیفمو انجام دادم...در اصل من باید تشکر کنم...به محض اینکه کیان قضیه رو بهم گفت پیگیر کارا شدم...خیلی وقته دنبال این ادماییم...
مهرداد و ریما از ماشین پیاده شدن و به سمتم اومدن.ریما محکم بغلم کرد و گفت
_خیلی نگرانت شدیم...
مهرداد لبخندی زد و گفت
_خوبه که به خیر گذشت...
۲.۹k
۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.