گس لایتر/ پارت ۲
اسلایدها به ترتیب: لباس جونگکوک، بایول، لباس بایول،ایم یون ها( خواهر بایول) ، هیونو ( همسر یون ها) ،ایم داجونگ(پدر بایول)،ایم نابی(مادر بایول).
از زبان جونگکوک:
توی کمد لباسم دنبال یه پوشش مناسب میگشتم... با اینکه چیزی به بهار نمونده ولی هنوز هوا سرده... پس فعلا پیرهن نپوشم بهتره چون قطعا سردم میشه... منم که سرد مذاجم... چند دست کت شلوار تو رنگهای مختلف رو برداشتم و جلوی خودم گرفتم... تو آینه به خودم نگاه کردم... نه... هیچکدوم خوب نیست... در نهایت یه ژاکت بافت مشکی رو با شلوار مشکی پوشیدم... پالتوی کوتاه مشکیم رو هم پوشیدم.... موهام مرتب بود... ولی چیزی از حساسیت و وسواس من کم نمیکرد... دوباره جلوی آینه مرتبشون کردم... و در آخر عطر که بسیار مهم بود... به خودم عطر زدم و برای بار آخر خودمو برانداز کردم... حالا دیگه میتونستم برم...
از زبان بایول:
توی اتاقم نشسته بودم... آماده شده بودم... فقط مونده بود جونگکوک برسه... بهش زنگ زدم و پرسیدم که کی میرسه... اونم گفت نیم ساعت دیگه اینجاست...
وقتی میگه نیم ساعت، یعنی دقیقا همون زمان میرسه... اون خیلی آدم وقت شناسیه... خیلی هیجان دارم که به خانوادم معرفیش کنم... البته امشب فقط به عنوان یه دوست به خونه ما میاد...فقط میخوام خونوادم ببیننش تا بفهمم در موردش چه نظری دارن... بهشون گفتم که جونگکوک توی پایان نامم خیلی بهم کمک کرده و بخاطر همین دعوتش کردم تا ازش تشکر کنم... دقایقی غرق افکارم بودم... به جونگکوک فکر میکردم و اینکه چقد تایپ ایده آل منه ... در این حین در اتاقم زده شد.... یون ها ، خواهر بزرگترم بود... وارد اتاق شد... گفت: بایول مهمونت رسید... بیا بریم
بایول: باشه اونی... اومدم....
از زبان جونگکوک:
وقتی من رسیدم دیگه هوا تاریک شده بود... در خونه توسط خدمتکارشون به روم باز شد... داخل رفتم... منو به طرف پذیرایی راهنمایی کرد... نرسیده به پذیرایی بایول به طرفم اومد... به همدیگه سلام دادیم... به طرف خانومی که همراهش بود اشاره کرد و گفت: ایشون یون ها خواهر بزرگ من هستن
جونگکوک: از دیدنتون خوشبختم
یون ها: منم همینطور... خوشحالم از دیدارتون...بفرمایید بشینید....
باهم رفتیم و روی مبلای چرمی قهوه ای رنگ نشستیم... خواهر بایول ادامه داد: از اینکه فقط منو بایول تو خونه هستیم عذر میخوام... همسرم و پدرم هنوز توی هولدینگ هستن به زودی میان ولی مادرم متاسفانه امشب خونه نیستن
جونگکوک: مشکلی نیست... منتظرشون میمونیم
بایول: مادرم یه هفتس که رفته آمریکا... البته مادر چون وکیل هستن برای بستن قرارداد کاری رفتن
جونگکوک: چقدر جالب
یون ها: چی جالبه؟
جونگکوک: مادر منم وکیله... ولی متاسفانه به دلیل تصادفی که دو ماه پیش داشت مدتیه خونه نشین شده و بسیار این موضوع عذابش میده
یون ها: خیلی متاسفم... بایول اینو به من نگفته بود
بایول: منم نمیدونستم... الان دارم میشنوم
جونگکوک: نه ایرادی نداره... الان وضعیتش بهتر شده... به زودی میتونه کارشو از سر بگیره... بگذریم
یون ها: بله.. بگذریم... خب بایول میگفت خیلی توی دانشگاه به شما زحمت داده درسته؟
جونگکوک: من فقط راهنماییش کردم... خودش از پسش بر اومد
بایول: اینطور نیست... تو خیلی بهم کمک کردی جونگکوک...
بایول بعدش به خواهرش نگاه کرد و گفت: یون ها... جونگکوک خیلی باهوشه... بدون اغراق میتونم بگم عین یه نابغه میمونه
یون ها: اووو... پس باید خیلی بابت داشتن چنین دوستی خوشحال باشی...
از لبخند زدن و گفتن تعارفات رایج خسته شدم... صحبت با مردا برام راحت تره... این دوتا خواهر ظاهرا زیادی از تعریف و تمجید خوششون میاد... امشبو باید اینطوری سر کنم... امیدوارم حداقل پدر و شوهر خواهرش زودتر بیان خونه
یون ها توی ذهنش:
جونگکوک از لحظه ای که اومده بود حالت نشستنش رو عوض نکرده بود... پاشو انداخته بود روی پاش و دستاشو تو هم گره کرده بود... لبخند ملیحی روی صورتش بود و بسیار مودبانه صحبت میکرد... حرف زدنش آدم رو جذب میکرد... صورت جذابی هم داشت... بایول گرم حرف زدن با جونگکوک بود و منم کنارش نشسته بودم و ساکت بودم... برعکس آرامشی که جونگکوک داشت خواهر من هیجان زده بود... مشخص بود چقد از دیدن جونگکوک به وجد اومده... از نظر منم جونگکوک آدم محترمی بود
از زبان جونگکوک:
توی کمد لباسم دنبال یه پوشش مناسب میگشتم... با اینکه چیزی به بهار نمونده ولی هنوز هوا سرده... پس فعلا پیرهن نپوشم بهتره چون قطعا سردم میشه... منم که سرد مذاجم... چند دست کت شلوار تو رنگهای مختلف رو برداشتم و جلوی خودم گرفتم... تو آینه به خودم نگاه کردم... نه... هیچکدوم خوب نیست... در نهایت یه ژاکت بافت مشکی رو با شلوار مشکی پوشیدم... پالتوی کوتاه مشکیم رو هم پوشیدم.... موهام مرتب بود... ولی چیزی از حساسیت و وسواس من کم نمیکرد... دوباره جلوی آینه مرتبشون کردم... و در آخر عطر که بسیار مهم بود... به خودم عطر زدم و برای بار آخر خودمو برانداز کردم... حالا دیگه میتونستم برم...
از زبان بایول:
توی اتاقم نشسته بودم... آماده شده بودم... فقط مونده بود جونگکوک برسه... بهش زنگ زدم و پرسیدم که کی میرسه... اونم گفت نیم ساعت دیگه اینجاست...
وقتی میگه نیم ساعت، یعنی دقیقا همون زمان میرسه... اون خیلی آدم وقت شناسیه... خیلی هیجان دارم که به خانوادم معرفیش کنم... البته امشب فقط به عنوان یه دوست به خونه ما میاد...فقط میخوام خونوادم ببیننش تا بفهمم در موردش چه نظری دارن... بهشون گفتم که جونگکوک توی پایان نامم خیلی بهم کمک کرده و بخاطر همین دعوتش کردم تا ازش تشکر کنم... دقایقی غرق افکارم بودم... به جونگکوک فکر میکردم و اینکه چقد تایپ ایده آل منه ... در این حین در اتاقم زده شد.... یون ها ، خواهر بزرگترم بود... وارد اتاق شد... گفت: بایول مهمونت رسید... بیا بریم
بایول: باشه اونی... اومدم....
از زبان جونگکوک:
وقتی من رسیدم دیگه هوا تاریک شده بود... در خونه توسط خدمتکارشون به روم باز شد... داخل رفتم... منو به طرف پذیرایی راهنمایی کرد... نرسیده به پذیرایی بایول به طرفم اومد... به همدیگه سلام دادیم... به طرف خانومی که همراهش بود اشاره کرد و گفت: ایشون یون ها خواهر بزرگ من هستن
جونگکوک: از دیدنتون خوشبختم
یون ها: منم همینطور... خوشحالم از دیدارتون...بفرمایید بشینید....
باهم رفتیم و روی مبلای چرمی قهوه ای رنگ نشستیم... خواهر بایول ادامه داد: از اینکه فقط منو بایول تو خونه هستیم عذر میخوام... همسرم و پدرم هنوز توی هولدینگ هستن به زودی میان ولی مادرم متاسفانه امشب خونه نیستن
جونگکوک: مشکلی نیست... منتظرشون میمونیم
بایول: مادرم یه هفتس که رفته آمریکا... البته مادر چون وکیل هستن برای بستن قرارداد کاری رفتن
جونگکوک: چقدر جالب
یون ها: چی جالبه؟
جونگکوک: مادر منم وکیله... ولی متاسفانه به دلیل تصادفی که دو ماه پیش داشت مدتیه خونه نشین شده و بسیار این موضوع عذابش میده
یون ها: خیلی متاسفم... بایول اینو به من نگفته بود
بایول: منم نمیدونستم... الان دارم میشنوم
جونگکوک: نه ایرادی نداره... الان وضعیتش بهتر شده... به زودی میتونه کارشو از سر بگیره... بگذریم
یون ها: بله.. بگذریم... خب بایول میگفت خیلی توی دانشگاه به شما زحمت داده درسته؟
جونگکوک: من فقط راهنماییش کردم... خودش از پسش بر اومد
بایول: اینطور نیست... تو خیلی بهم کمک کردی جونگکوک...
بایول بعدش به خواهرش نگاه کرد و گفت: یون ها... جونگکوک خیلی باهوشه... بدون اغراق میتونم بگم عین یه نابغه میمونه
یون ها: اووو... پس باید خیلی بابت داشتن چنین دوستی خوشحال باشی...
از لبخند زدن و گفتن تعارفات رایج خسته شدم... صحبت با مردا برام راحت تره... این دوتا خواهر ظاهرا زیادی از تعریف و تمجید خوششون میاد... امشبو باید اینطوری سر کنم... امیدوارم حداقل پدر و شوهر خواهرش زودتر بیان خونه
یون ها توی ذهنش:
جونگکوک از لحظه ای که اومده بود حالت نشستنش رو عوض نکرده بود... پاشو انداخته بود روی پاش و دستاشو تو هم گره کرده بود... لبخند ملیحی روی صورتش بود و بسیار مودبانه صحبت میکرد... حرف زدنش آدم رو جذب میکرد... صورت جذابی هم داشت... بایول گرم حرف زدن با جونگکوک بود و منم کنارش نشسته بودم و ساکت بودم... برعکس آرامشی که جونگکوک داشت خواهر من هیجان زده بود... مشخص بود چقد از دیدن جونگکوک به وجد اومده... از نظر منم جونگکوک آدم محترمی بود
۳۱.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.