گیتار مشکی
Part17
بخش دوم
_ل.. لطفا... ه..همش تقصیر من بود... من باعث مرگ مونبین بودم... لیاقت من مرگه... ببخشید...معذرت میخوام...معذرت میخوامممم!... ف..فقط از اونجا بیا پایین!
با کف دست راستم به سرم میکوبیدم... تا شاید همش خواب باشه.. تا شاید بیدار شم و ظهر، دوباره با مونبین و سوبین و بقیه ی بچه ها میرفتیم خوشگذرونی... ولی... همش حقیقت بود...
خندید
+یااا...هوبییییی! اینجوری نکننن! یونا میاد اون دنیا منو سر اینکه گریت رو اینجوری در اوردم جرم میدل هاااا!
محکم تر به سرم میکوبیدم... و داد میزدم...
_بسهههه بسههههه بسهههههههههههههه! بس کننننن!
صورتم خیس آب شده بود... ولی نمیدونستم بخاطر گریهست یا بخاطر بارونه...
لبخندش رو خورد... و ناراحت بهم نگاه کرد... باد، موهاش رو روی صورتش اورده بود و باعث پوشوندن صورتش میشد... لبش رو برای حرف زدن به آرومی باز کرد...
_منو... بخاطر این کارم ببخش هوبی... فقط.. دیگه نمیتونم تحمل کنم...
پا ی چپش رو یک قدم عقب تر برد، که مصادف بود با......
با داد، به سمت لبه ی صخره دویدم... و تنها چیزی که تو ی اون توفان میدیدم، جنازه ی خونین دختری بود، که تا همین چند لحظه قبل، داشت باهام صحبت میکرد...
.
.
.
با احساس لمس شدن از خواب پریدم، و با صورت نگران جیوو روبرو شدم.
جیوو: خوبی هوسوکا؟ چرا داشتی توی خواب گریه میکردی؟
دلیلش رو میدونست... خوبم میدونست
_ نو..نونااااایاااااا
و با گریه توی بغلش فرو رفتم...
دستش رو پشت کمرم میکشید... و مثل همیشه، فقط بهم میگفت آروم باشم و تقصیر من نبود...
بخش دوم
_ل.. لطفا... ه..همش تقصیر من بود... من باعث مرگ مونبین بودم... لیاقت من مرگه... ببخشید...معذرت میخوام...معذرت میخوامممم!... ف..فقط از اونجا بیا پایین!
با کف دست راستم به سرم میکوبیدم... تا شاید همش خواب باشه.. تا شاید بیدار شم و ظهر، دوباره با مونبین و سوبین و بقیه ی بچه ها میرفتیم خوشگذرونی... ولی... همش حقیقت بود...
خندید
+یااا...هوبییییی! اینجوری نکننن! یونا میاد اون دنیا منو سر اینکه گریت رو اینجوری در اوردم جرم میدل هاااا!
محکم تر به سرم میکوبیدم... و داد میزدم...
_بسهههه بسههههه بسهههههههههههههه! بس کننننن!
صورتم خیس آب شده بود... ولی نمیدونستم بخاطر گریهست یا بخاطر بارونه...
لبخندش رو خورد... و ناراحت بهم نگاه کرد... باد، موهاش رو روی صورتش اورده بود و باعث پوشوندن صورتش میشد... لبش رو برای حرف زدن به آرومی باز کرد...
_منو... بخاطر این کارم ببخش هوبی... فقط.. دیگه نمیتونم تحمل کنم...
پا ی چپش رو یک قدم عقب تر برد، که مصادف بود با......
با داد، به سمت لبه ی صخره دویدم... و تنها چیزی که تو ی اون توفان میدیدم، جنازه ی خونین دختری بود، که تا همین چند لحظه قبل، داشت باهام صحبت میکرد...
.
.
.
با احساس لمس شدن از خواب پریدم، و با صورت نگران جیوو روبرو شدم.
جیوو: خوبی هوسوکا؟ چرا داشتی توی خواب گریه میکردی؟
دلیلش رو میدونست... خوبم میدونست
_ نو..نونااااایاااااا
و با گریه توی بغلش فرو رفتم...
دستش رو پشت کمرم میکشید... و مثل همیشه، فقط بهم میگفت آروم باشم و تقصیر من نبود...
۵.۶k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.