وانشات
سلام
ایندفعه وانشات نوشتم.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:چویا
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:شما تازه از یه ماموریت سخت برگشتین و خیلی خسته این.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
یه ماموریت یه هفته ای رفته بودین لندن و خیلی خسته بودین،سریع و بدون اینکه به کسی سلام کنین رفتین تو اتاقتونو درم بستین،نشستین روی مبلتون و به پشتش تکیه دادین،چشماتونو بستین و یه نفس عمیق کشیدین.
تق..تق ..تق....(صدای در زدن)
اه بلندی کشیدین.
شما:کیه؟
_منم
هیما:بیا تو چویا.
تنها کسی بود که توی این وضعیت از دیدنش خوشحال بودین چویا بود.
اومد تو و نگاتون کرد.
چویا:خسته ای.
به میز تکیه دادین.
هیما:خیلی.
چویا همینطور که بهتون نزدیک میشد حرف میزد:خوب بود؟
هیما:بد نبود.
چویا:با کی رفتی؟
هیما:گین.
شما که منظور چویا رو فهمیده بودین از صندلی بلند شدین و به سمتش رفتین.
هیما:کاشکی باهام میومدی.
چویا:اوهوم.
و خودتونو تو بغل غرق کردین.
هیما:بازم سیگار کشیدی؟
چویا:اره،بوش خوبه؟مارک جدیده.
هیما:اره...خیلی خوبه....مگه نگفتم نکش.
چویا:تقصیر خودته،دلم برات تنگ شده بود.
خنده ریزی کردین.
چویا:گزارشتو دادی؟
هیما:نه.
چویا:برو تحویل بده بعد برو خونه.
هیما:باشه.
از تو بغلش اومدین بیرون.
هیما:باهام میای باهم بریم خونه؟
چویا:باشه میام،بدو برو که زودتر بریم.
رفتین گزارشتونو به موری تحویل دادین بعد با چویا رفتین خونه و تو بغل هم خوابیدین.
ایندفعه وانشات نوشتم.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:چویا
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:شما تازه از یه ماموریت سخت برگشتین و خیلی خسته این.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
یه ماموریت یه هفته ای رفته بودین لندن و خیلی خسته بودین،سریع و بدون اینکه به کسی سلام کنین رفتین تو اتاقتونو درم بستین،نشستین روی مبلتون و به پشتش تکیه دادین،چشماتونو بستین و یه نفس عمیق کشیدین.
تق..تق ..تق....(صدای در زدن)
اه بلندی کشیدین.
شما:کیه؟
_منم
هیما:بیا تو چویا.
تنها کسی بود که توی این وضعیت از دیدنش خوشحال بودین چویا بود.
اومد تو و نگاتون کرد.
چویا:خسته ای.
به میز تکیه دادین.
هیما:خیلی.
چویا همینطور که بهتون نزدیک میشد حرف میزد:خوب بود؟
هیما:بد نبود.
چویا:با کی رفتی؟
هیما:گین.
شما که منظور چویا رو فهمیده بودین از صندلی بلند شدین و به سمتش رفتین.
هیما:کاشکی باهام میومدی.
چویا:اوهوم.
و خودتونو تو بغل غرق کردین.
هیما:بازم سیگار کشیدی؟
چویا:اره،بوش خوبه؟مارک جدیده.
هیما:اره...خیلی خوبه....مگه نگفتم نکش.
چویا:تقصیر خودته،دلم برات تنگ شده بود.
خنده ریزی کردین.
چویا:گزارشتو دادی؟
هیما:نه.
چویا:برو تحویل بده بعد برو خونه.
هیما:باشه.
از تو بغلش اومدین بیرون.
هیما:باهام میای باهم بریم خونه؟
چویا:باشه میام،بدو برو که زودتر بریم.
رفتین گزارشتونو به موری تحویل دادین بعد با چویا رفتین خونه و تو بغل هم خوابیدین.
۲.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.