✞رمان انتقام✞ پارت 18
•انتقام•
مهراب: حالا برق ساختمونو چجوری وصل کنیم؟
رضا: اصن چجوری از اسانسور بیارمشون بیرون؟
مهراب: فک کنم بو ریدنمون این دفعه ایرانو برداشت...
رضا: به قول شاعر....بو عن میاد
( یعنی عاشق کارای این دوتا پت و مت ام😂 )
ارسلان: همون موقع دیانا ی جیغ بلند کشید
قبلا هم تو همین شرایط با هم گیر کرده بودیم دو سال پیش...
_فلش بک به دو سال پیش_
دیانا: با جیغ پریدم تو بغل ارسلان...
ارسلان: چیزی نیس دیانا گریه نکن حیف اون چشمای خوشگلت نیس...
دیانا: با هق هق رو به ارسلان شدم...صورتمو قاب کرد بین دستاش....ارسلان من از تاریکی میترسم....اییی. دلم
ارسلان: چی شده دیانا خوبی؟
دیانا: موقعی ک بهم فشار اعصبی وارد میشه دلم درد میگیره ارسلان دارم میمیرم قرص مسکن داری؟
ارسلان: نه دیانا بزار زنگ بزنم به مهراب بیاد در این کوفتیو باز کنه...اه انتن ندارم..
دیانا: ارسلان دارم میمیرم ی کاری کن
از درد خودم سر دادم رو زمین اسانسور و تو خودم مچاله شدم
ارسلان: دیانا بهم اعتماد داری؟
دیانا: ارسلان الان موقع این حرفا نیس...
ارسلان: نشستم رو زمین کنار دیانا و اونم کشیدم تو بغلم و رو پام نشوندم تیشرتشو زدم بالا و شروع کردم ماساژ دادن زیر دلش...
دیانا: انقدر ناگهانی این کارو کرد ک حتی حس مخالفتم نداشتم و فقط سرمو گزاشتم رو سینش
چقدر ارامش داشت...
ارسلان: عطر موهاش تو بینی پیچیده بود و سرمو خیلی ناخواسته تو گلوش بردم اونم انگار بدش نیومده بود
نفسمو تو گردنش میدادم بیرون
و ی بوسه اومدم رو گردنش بزنم ک تو همون حالت در اسانسور باز شد
مهراب: اگه میدونستم انقدر بهتون خوش میگذره بیشتر میزاشتم اون تو بمونین...
ارسلان: دیانا همونجوری تو بغلم خوابش برده بود روبه مهراب کردم...اگه به کسی بگی من میدونم با تو
مهراب: رضا فک کنم عروسی داریممم(با داد)
_پایان فلش بک_
ارسلان: دیانا نترس به خودت انرژی منفی نده الان همه چی درست میشه...
دیانا: با لکنت گفتم... ارسلان میشه دستمو بگیری
ارسلان: اره عزیزم نترس خب هیچی نیس تاریکیه فقط من کنارتم....
دیانا: جمله های ارسلان اوج ارامش بود همین ک کنارم بود کافی بود...
ارسلان: فلشر گوشیمو روشن کردم ک دیدم دیانا داره پوست لباش و میکنه ک یهو..
_________
مهراب: زنگ بزنم اتش نشانی؟
رضا: به نظرت به بچها بگیم؟
مهراب: حالا برق ساختمونو چجوری وصل کنیم؟
رضا: اصن چجوری از اسانسور بیارمشون بیرون؟
مهراب: فک کنم بو ریدنمون این دفعه ایرانو برداشت...
رضا: به قول شاعر....بو عن میاد
( یعنی عاشق کارای این دوتا پت و مت ام😂 )
ارسلان: همون موقع دیانا ی جیغ بلند کشید
قبلا هم تو همین شرایط با هم گیر کرده بودیم دو سال پیش...
_فلش بک به دو سال پیش_
دیانا: با جیغ پریدم تو بغل ارسلان...
ارسلان: چیزی نیس دیانا گریه نکن حیف اون چشمای خوشگلت نیس...
دیانا: با هق هق رو به ارسلان شدم...صورتمو قاب کرد بین دستاش....ارسلان من از تاریکی میترسم....اییی. دلم
ارسلان: چی شده دیانا خوبی؟
دیانا: موقعی ک بهم فشار اعصبی وارد میشه دلم درد میگیره ارسلان دارم میمیرم قرص مسکن داری؟
ارسلان: نه دیانا بزار زنگ بزنم به مهراب بیاد در این کوفتیو باز کنه...اه انتن ندارم..
دیانا: ارسلان دارم میمیرم ی کاری کن
از درد خودم سر دادم رو زمین اسانسور و تو خودم مچاله شدم
ارسلان: دیانا بهم اعتماد داری؟
دیانا: ارسلان الان موقع این حرفا نیس...
ارسلان: نشستم رو زمین کنار دیانا و اونم کشیدم تو بغلم و رو پام نشوندم تیشرتشو زدم بالا و شروع کردم ماساژ دادن زیر دلش...
دیانا: انقدر ناگهانی این کارو کرد ک حتی حس مخالفتم نداشتم و فقط سرمو گزاشتم رو سینش
چقدر ارامش داشت...
ارسلان: عطر موهاش تو بینی پیچیده بود و سرمو خیلی ناخواسته تو گلوش بردم اونم انگار بدش نیومده بود
نفسمو تو گردنش میدادم بیرون
و ی بوسه اومدم رو گردنش بزنم ک تو همون حالت در اسانسور باز شد
مهراب: اگه میدونستم انقدر بهتون خوش میگذره بیشتر میزاشتم اون تو بمونین...
ارسلان: دیانا همونجوری تو بغلم خوابش برده بود روبه مهراب کردم...اگه به کسی بگی من میدونم با تو
مهراب: رضا فک کنم عروسی داریممم(با داد)
_پایان فلش بک_
ارسلان: دیانا نترس به خودت انرژی منفی نده الان همه چی درست میشه...
دیانا: با لکنت گفتم... ارسلان میشه دستمو بگیری
ارسلان: اره عزیزم نترس خب هیچی نیس تاریکیه فقط من کنارتم....
دیانا: جمله های ارسلان اوج ارامش بود همین ک کنارم بود کافی بود...
ارسلان: فلشر گوشیمو روشن کردم ک دیدم دیانا داره پوست لباش و میکنه ک یهو..
_________
مهراب: زنگ بزنم اتش نشانی؟
رضا: به نظرت به بچها بگیم؟
۵۴.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.