فیک king of the moon 🧛🏻♂️🍷🩸پارت³⁴
جین هی « اینجا بهتره.....شنیدن صدای قلب یونگی بهم آرامش میداد....شاید با خودتون بگید خونآشام ها قلبشون ضربان نداره...اما یونگی چون دو رنگه بود قلبش ضربان داشت و خب منبع آرامش من....کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد....
یونگی « دستم رو سمت موهاش بردم و نوازشش کردم...اون بهترین ملکه ی دنیا برای من بود...درسته گاهی اوقات میره رو مخم اما وقتی کنار جین هی ام آرامش دارم....توی این فکر ها بودم که کم کم خوابم برد....
یونگی « چشمام رو باز کردم و دیدم جین هی منو عین عروسک بغل کرده.....جین هی....
جین هی « جان..
یونگی « پاشو بریم دیر شد....
جین هی « پاشدم چشمام رو مالیدم...خوابم میادددددد
یونگی « 눈_눈 جین هی دلبندم
جین هی « آهان بله...اصلا خوابم نمیاد...پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم...یونگی توی اون فرصت لباس هاشو عوض کرده بود و رفته بود.....به سمت کمد لباس هام رفتم و یه لباس که پایینش پر داشت با حاشیه آبی انتخاب کردم....به به (. ❛ ᴗ ❛.)...لباسم رو پوشیدم و رفتم دنبال سوفیا....
سوفیا « نمیدونم چرا بهم گفتن لباس سفید بپوشم....بعد از کلی لباس پرو کردن بالاخره یه لباس باحال پیدا کردم...تقریبا نباتی بود و طرح خطی داشت....اونو پوشیدم اومدم برم که جین هی بدون در زدن اومد داخل....
جین هی « عرررررررررررررررررررررررررررررررر لباسشوووو....خیلی بهت میاد....
سوفیا « ممنون تو هم خوشگل شدی ولی عین الاغ نیا تو در بزن ملکه ی من....
جین هی « خیلی خب بابا...یون یون گفت دخترا رو ببریم باغ تا اونا بیان...
سوفیا « بریم فرزندم....با جین هی رفتیم دنبال نیمه گمشده اس یعنی مین هی و نیمه گمشده من میراندا... رفتار هامون ضربدری شبیه هم بود برای همین میگفتیم نیمه گمشده.....اما خب امروز همه خیلی زیبا شده بودن و لباس مین هی و میراندا هم معرکه بود.....با هم رفتیم توی باغ و چای نوشیدیم...که مین هی پیشنهاد مبازه دو به دو داد.....و شرط بر این شد هر گروهی ببازه باید به حرف گروه برنده گوش بده......
راوی « لباس هاشون رو عوض کردن و مبارزه شروع شد....یقیناً گروه سوفیا و میراندا قوی تر بود اما مین هی و جین هی قصد بیخیال شدن نداشتن...اینقدر سرگرم مبارزه شدن که کلا یادشون رفت الان امپراطور ها میان...
یونگی « فکر میکردم وقتی برسیم عین بچه آدم دارن چای مینوشن اما وقتی رسیدیم دیدم توی میدان مبارزه ان و چنان خاکی بلند کرده بودن که ما اونا رو پشت لایه ای از خاک میدیدیمــــ.....اومدیم بریم جداشون کنیم که یهو چهار تا تیر اومد سمتون و خورد به کلاه هامون....
الکس « به جان خودم اینا میخوان ما رو بکشن...
یونگی « دستم رو سمت موهاش بردم و نوازشش کردم...اون بهترین ملکه ی دنیا برای من بود...درسته گاهی اوقات میره رو مخم اما وقتی کنار جین هی ام آرامش دارم....توی این فکر ها بودم که کم کم خوابم برد....
یونگی « چشمام رو باز کردم و دیدم جین هی منو عین عروسک بغل کرده.....جین هی....
جین هی « جان..
یونگی « پاشو بریم دیر شد....
جین هی « پاشدم چشمام رو مالیدم...خوابم میادددددد
یونگی « 눈_눈 جین هی دلبندم
جین هی « آهان بله...اصلا خوابم نمیاد...پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم...یونگی توی اون فرصت لباس هاشو عوض کرده بود و رفته بود.....به سمت کمد لباس هام رفتم و یه لباس که پایینش پر داشت با حاشیه آبی انتخاب کردم....به به (. ❛ ᴗ ❛.)...لباسم رو پوشیدم و رفتم دنبال سوفیا....
سوفیا « نمیدونم چرا بهم گفتن لباس سفید بپوشم....بعد از کلی لباس پرو کردن بالاخره یه لباس باحال پیدا کردم...تقریبا نباتی بود و طرح خطی داشت....اونو پوشیدم اومدم برم که جین هی بدون در زدن اومد داخل....
جین هی « عرررررررررررررررررررررررررررررررر لباسشوووو....خیلی بهت میاد....
سوفیا « ممنون تو هم خوشگل شدی ولی عین الاغ نیا تو در بزن ملکه ی من....
جین هی « خیلی خب بابا...یون یون گفت دخترا رو ببریم باغ تا اونا بیان...
سوفیا « بریم فرزندم....با جین هی رفتیم دنبال نیمه گمشده اس یعنی مین هی و نیمه گمشده من میراندا... رفتار هامون ضربدری شبیه هم بود برای همین میگفتیم نیمه گمشده.....اما خب امروز همه خیلی زیبا شده بودن و لباس مین هی و میراندا هم معرکه بود.....با هم رفتیم توی باغ و چای نوشیدیم...که مین هی پیشنهاد مبازه دو به دو داد.....و شرط بر این شد هر گروهی ببازه باید به حرف گروه برنده گوش بده......
راوی « لباس هاشون رو عوض کردن و مبارزه شروع شد....یقیناً گروه سوفیا و میراندا قوی تر بود اما مین هی و جین هی قصد بیخیال شدن نداشتن...اینقدر سرگرم مبارزه شدن که کلا یادشون رفت الان امپراطور ها میان...
یونگی « فکر میکردم وقتی برسیم عین بچه آدم دارن چای مینوشن اما وقتی رسیدیم دیدم توی میدان مبارزه ان و چنان خاکی بلند کرده بودن که ما اونا رو پشت لایه ای از خاک میدیدیمــــ.....اومدیم بریم جداشون کنیم که یهو چهار تا تیر اومد سمتون و خورد به کلاه هامون....
الکس « به جان خودم اینا میخوان ما رو بکشن...
۵۷.۱k
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.