سلااام ارمی اومدم برای اولین بار داستان بنویسم😉
سلااام ارمی اومدم برای اولین بار داستان بنویسم😉
خب شما یک دختر خیلی خیلی جذاب و خوشکل به اسم ا/ت هستید که در کره ی جنوبی زندگی میکنین اینا مشخصات بود بریم سراغ داستان🫰
از زبون ا/ت:امروز میخوام به سینما برم خب اینم از لباس خیلی قشنگه. خب بیخیال حالا باید برم که از فیلم جا نمونم. وقتی رسیدم خواستم پاپ کورن بگیرم که یک پسر با کلاه و عینک و ماسک دیدم همه جاش پوشیده بود و خیلی اشنا بود. رفتم جلو و گفتم«ببخشید شما خیلی اشنا هستین میشه خودتون رو معرفی کنین؟»اون پسر گفت«اره من تهیونگ خوب منو میشناسی😉»دهنم از تعجب باز مونده بود نمیدونستم چی بگم. تهیونگ گفت«ام.... چیزه.... میشه که..... من«چی؟»تهیونگ«میشه باهم فیلم ببینیم»وای دیگه واقعا خیالاتی شدم فکر کنم خوابم بیدار شو بیدار شو. وای خواب نیستم. خیلی ذوق دارم. گقتم«نمیتونم بگم نمیشه»تهیونگ«☺☺خب بریم»من«بریم»تهیونگ دستم رو میگیره و بدو بدو میکنیم و میریم. وقتی فیلم تموم شد تهیونگ ازم شمارم رو خواست تا بیشتر باهم حرف بزنیم و گفت فردا میخواد من رو ببینه و منم گفتم باشه ولی هنوز باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه. فردا صبح اماده شدم باید حتما خوشگل میکردم. تهیونگ بهم پیام داد و گفت که اماده باشم الان میاد دنبالم. استرس دارم. اومد و وقتی منو دید چشاش گرد شد. توی ماشین نشستم. به هم سلام کردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. وقتی رسیدیم چشامو بست و وقتی باز کردم یک باغ سرسبز دیدم عالی بود. تهیونگ گفت«بشین میرم قهوه درست کنم»گفتم«باشه»اومد و قهوه رو بهم داد. گفتم«چی میخواستی بهم بگی؟»همینجوری که قهوه ام رو میخوردم به حرفاش گوش می دادم. گفت«خب یکم معذبم که بهت بگم ولی خب میخوام رک باشم راستش... خب.... من... من خیلی دوستت دارم ا/ت خیلی. وات از شدت تعجب قهوه ام رو تف کردم و لباسم کثیف شد تهیونگ اومد کمکم کنه که لباسم رو تمیز کنم ولی من فرار کردم. تهیونگ دوید من رو بغل کرد و بوسید.👩❤️💋👩وااااای.من رو کول کرد و برد توی ماشین و ادامه ی بوسه اش رو شروع کرد. گفت«میتونم بیبی صدات کنم؟»گفتم«خب منم دوستت دارم پس... اره میتونی»گفت«میتونی از این به بعد بیای خونه ی من بمونی؟»گفتم«با اینکه معذب میشم ولی بازم باشه»تهیونگ از چشاش معلومه که خوشحاله. منم خوشحالم. رفتم وسایلم رو برداشتم و رفتیم خونه ی تهیونگ. تهیونگ گفت«میشه شب باهم بخوابیم؟»من«خب..... چیز.... اره»تهیونگ«😈💦»من«خدا رحم کنه»و شب...... وقتی بیدار شدم چسبیده بودم به تهیونگ و محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم و امروز بهترین روز زندگیم بود😊✨
بچه ها ممکنه دیر به دیر داستان بذارم شاکی نشین
تا پارت ۲✨بای ارمییی💜
خب شما یک دختر خیلی خیلی جذاب و خوشکل به اسم ا/ت هستید که در کره ی جنوبی زندگی میکنین اینا مشخصات بود بریم سراغ داستان🫰
از زبون ا/ت:امروز میخوام به سینما برم خب اینم از لباس خیلی قشنگه. خب بیخیال حالا باید برم که از فیلم جا نمونم. وقتی رسیدم خواستم پاپ کورن بگیرم که یک پسر با کلاه و عینک و ماسک دیدم همه جاش پوشیده بود و خیلی اشنا بود. رفتم جلو و گفتم«ببخشید شما خیلی اشنا هستین میشه خودتون رو معرفی کنین؟»اون پسر گفت«اره من تهیونگ خوب منو میشناسی😉»دهنم از تعجب باز مونده بود نمیدونستم چی بگم. تهیونگ گفت«ام.... چیزه.... میشه که..... من«چی؟»تهیونگ«میشه باهم فیلم ببینیم»وای دیگه واقعا خیالاتی شدم فکر کنم خوابم بیدار شو بیدار شو. وای خواب نیستم. خیلی ذوق دارم. گقتم«نمیتونم بگم نمیشه»تهیونگ«☺☺خب بریم»من«بریم»تهیونگ دستم رو میگیره و بدو بدو میکنیم و میریم. وقتی فیلم تموم شد تهیونگ ازم شمارم رو خواست تا بیشتر باهم حرف بزنیم و گفت فردا میخواد من رو ببینه و منم گفتم باشه ولی هنوز باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه. فردا صبح اماده شدم باید حتما خوشگل میکردم. تهیونگ بهم پیام داد و گفت که اماده باشم الان میاد دنبالم. استرس دارم. اومد و وقتی منو دید چشاش گرد شد. توی ماشین نشستم. به هم سلام کردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. وقتی رسیدیم چشامو بست و وقتی باز کردم یک باغ سرسبز دیدم عالی بود. تهیونگ گفت«بشین میرم قهوه درست کنم»گفتم«باشه»اومد و قهوه رو بهم داد. گفتم«چی میخواستی بهم بگی؟»همینجوری که قهوه ام رو میخوردم به حرفاش گوش می دادم. گفت«خب یکم معذبم که بهت بگم ولی خب میخوام رک باشم راستش... خب.... من... من خیلی دوستت دارم ا/ت خیلی. وات از شدت تعجب قهوه ام رو تف کردم و لباسم کثیف شد تهیونگ اومد کمکم کنه که لباسم رو تمیز کنم ولی من فرار کردم. تهیونگ دوید من رو بغل کرد و بوسید.👩❤️💋👩وااااای.من رو کول کرد و برد توی ماشین و ادامه ی بوسه اش رو شروع کرد. گفت«میتونم بیبی صدات کنم؟»گفتم«خب منم دوستت دارم پس... اره میتونی»گفت«میتونی از این به بعد بیای خونه ی من بمونی؟»گفتم«با اینکه معذب میشم ولی بازم باشه»تهیونگ از چشاش معلومه که خوشحاله. منم خوشحالم. رفتم وسایلم رو برداشتم و رفتیم خونه ی تهیونگ. تهیونگ گفت«میشه شب باهم بخوابیم؟»من«خب..... چیز.... اره»تهیونگ«😈💦»من«خدا رحم کنه»و شب...... وقتی بیدار شدم چسبیده بودم به تهیونگ و محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم و امروز بهترین روز زندگیم بود😊✨
بچه ها ممکنه دیر به دیر داستان بذارم شاکی نشین
تا پارت ۲✨بای ارمییی💜
۶.۹k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.