گس لایتر/ادامه پارت ۱۳۱
اسلاید بعد: بایول
بایول وقتی اینو شنید فروریخت!
قطره های اشک امونش نمیدادن...مدام جیغ میزد:
-آباااااااا...
جونگکوک به ناچار فریاد زد:
آروم باش!!!!!
گفتم فقط زخمی شده!!!
بایول: زنگ بزنید آمبولانس!!!!!!
جونگکوک: آمبولانس داره میاد...
بایول عاجزانه التماس میکرد:
خواهش میکنم بزار برم پیشش... میخوام ببینم چی شده... دستمو ول کن!!!!
جونگکوک: نمیتونم!...تو بارداری... حالت بد میشه
بایول: نمیشه...
نمیشه!!!!!
لعنتی ولم کنننن!!!!!!
بایول التماس میکرد و جونگکوک مانع میشد...صدای ناله و گریه های یون ها و نابی توی کل عمارت پیچیده بود...
همه جا بوی غم گرفته بود....
سریعا با برانکارد وارد خونه شدن.... بایول با دیدن برانکارد کنترلشو از دست داد!
و مرتب فریااد میکرد!!!!
یون ها از اتاق بیرون دوید...با دیدن وضعیت بایول که معصومانه بی تابی میکرد و تلاش میکرد از میون بازوهای جونگکوک بیرون بیاد و جیغ میکشید سمتشون رفت...قطره های اشک چشماشوتر کرده بود...چشماش از شدت گریه قرمز شده بود...هر چقدر سعی میکرد به بایول تسلی بده و آرومش کنه...نمیشد...
که یهو کنترلشو از دست داد و سیلی محکمی زد...فریاد زد:
بهت میگم آروم باش!!!!!!!
بایول دیگه جیغ نزد!...
نفس کشیدن و فراموش کرده بود... جونگکوک با دیدن واکنش یون ها حیرت کرده بود...سر بایول رو به سینش فشار داد... و زمزمه میکرد:
آروم چاگیا... آروم...
ایم داجونگ رو روی برانکارد گذاشتن و روی سرش پارچه سفید کشیدن...نابی دنبال برانکارد بیرون اومد...و همراه آمبولانس رفت...یون ها و جونگکوک برگشتن و بهش نگاه کردن... بایول هم سرشو از جونگکوک فاصله داد... وقتی ملحفه ی سفید رو روی جسم داجونگ دید جهان اطرافش جلوی چشمش سیاهی رفت...دیگه پاهاش یاریش نمیکردن...به سینه ی جونگکوک چنگ زد... و از هوش رفت...
جونگکوک وحشتزده بایول رو روی دستاش گرفته بود... روی صورتش دست کشید... و ناخودآگاه با صدای لرزون صداش زد...
-بایول!!!......چاگیا؟؟؟
بایولم؟؟؟؟
یون ها به آستینش چنگ زد و با گریه تکونش میداد: چیکار میکنی؟!!!
باید ببریمش بیمارستان!!!
جونگکوک بلافاصله بایول رو براید استایل روی دستاش گرفت و بغلش کرد...
عمارت ایم داجونگ توی سکوت فرو رفت...
کسی توی خونه باقی نموند...
عمارت خالی ایم باقی موند با
خونی که هنوز کف اتاق خشک نشده بود...
پلیسی که دیر رسیده بود...
آمبولانسی که اومدنش فایده ای نداشت...
هیونویی که فرار کرده بود...
و جونگکوکی که حتی فکرشم نمیکرد این اتفاقات رخ بده!
چه اتفاقاتی در انتظار خانواده ایم بودن؟!
بایول وقتی اینو شنید فروریخت!
قطره های اشک امونش نمیدادن...مدام جیغ میزد:
-آباااااااا...
جونگکوک به ناچار فریاد زد:
آروم باش!!!!!
گفتم فقط زخمی شده!!!
بایول: زنگ بزنید آمبولانس!!!!!!
جونگکوک: آمبولانس داره میاد...
بایول عاجزانه التماس میکرد:
خواهش میکنم بزار برم پیشش... میخوام ببینم چی شده... دستمو ول کن!!!!
جونگکوک: نمیتونم!...تو بارداری... حالت بد میشه
بایول: نمیشه...
نمیشه!!!!!
لعنتی ولم کنننن!!!!!!
بایول التماس میکرد و جونگکوک مانع میشد...صدای ناله و گریه های یون ها و نابی توی کل عمارت پیچیده بود...
همه جا بوی غم گرفته بود....
سریعا با برانکارد وارد خونه شدن.... بایول با دیدن برانکارد کنترلشو از دست داد!
و مرتب فریااد میکرد!!!!
یون ها از اتاق بیرون دوید...با دیدن وضعیت بایول که معصومانه بی تابی میکرد و تلاش میکرد از میون بازوهای جونگکوک بیرون بیاد و جیغ میکشید سمتشون رفت...قطره های اشک چشماشوتر کرده بود...چشماش از شدت گریه قرمز شده بود...هر چقدر سعی میکرد به بایول تسلی بده و آرومش کنه...نمیشد...
که یهو کنترلشو از دست داد و سیلی محکمی زد...فریاد زد:
بهت میگم آروم باش!!!!!!!
بایول دیگه جیغ نزد!...
نفس کشیدن و فراموش کرده بود... جونگکوک با دیدن واکنش یون ها حیرت کرده بود...سر بایول رو به سینش فشار داد... و زمزمه میکرد:
آروم چاگیا... آروم...
ایم داجونگ رو روی برانکارد گذاشتن و روی سرش پارچه سفید کشیدن...نابی دنبال برانکارد بیرون اومد...و همراه آمبولانس رفت...یون ها و جونگکوک برگشتن و بهش نگاه کردن... بایول هم سرشو از جونگکوک فاصله داد... وقتی ملحفه ی سفید رو روی جسم داجونگ دید جهان اطرافش جلوی چشمش سیاهی رفت...دیگه پاهاش یاریش نمیکردن...به سینه ی جونگکوک چنگ زد... و از هوش رفت...
جونگکوک وحشتزده بایول رو روی دستاش گرفته بود... روی صورتش دست کشید... و ناخودآگاه با صدای لرزون صداش زد...
-بایول!!!......چاگیا؟؟؟
بایولم؟؟؟؟
یون ها به آستینش چنگ زد و با گریه تکونش میداد: چیکار میکنی؟!!!
باید ببریمش بیمارستان!!!
جونگکوک بلافاصله بایول رو براید استایل روی دستاش گرفت و بغلش کرد...
عمارت ایم داجونگ توی سکوت فرو رفت...
کسی توی خونه باقی نموند...
عمارت خالی ایم باقی موند با
خونی که هنوز کف اتاق خشک نشده بود...
پلیسی که دیر رسیده بود...
آمبولانسی که اومدنش فایده ای نداشت...
هیونویی که فرار کرده بود...
و جونگکوکی که حتی فکرشم نمیکرد این اتفاقات رخ بده!
چه اتفاقاتی در انتظار خانواده ایم بودن؟!
۲۷.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.