A big but small fight
A big but small fight
[تکپارتی جونگکوک][درخواستی]
وقتی دیر میاد خونه
(دوپارت شد)
"part²"
"صبح"
'دخترک از خواب پاشد. دیشب با چشمان گریان و فکر جونگکوک به خواب رفت.با خیال خودش جئون به اتاق خودش رفته و شب را روی تخت گرمونرمش سپری کرده. در را باز کرد و با جسه کوک پشت در مواجه شد'
^جونگکوک احمق اینجا چرا خوابیدی^:Natalie
^هومممم^:Kook
^بلندشو برو رو تخت^:Natalie
^چی؟ناتالی تویی؟دیدی بلاخره اومدی بیرون گفتم که تا صبح منتظرت میمونم^:Kook
^چی؟یعنی تو دیشبو همینجا خوابیدی؟پسره ی احمق اگه مریض میشدی چی؟^:Natalie
^هرچی میشد برای تو بود^:Kook
^من هنوزم از دستت عصبیم هوا برت نداره^:Natalie
^پس چرا نگرانمی؟؟؟؟^:Kook
^بس کن جونگکوک برو سرکارت^:Natalie
^نمیرم تا آشتی نکنی نمیرم^:Kook
^گفتم برو^:Natalie
^ای بابا باشه من میرم ولی وقتی برگشتم باید آشتی کنی^:Kook
^.......^:Natalie
^ناتالی؟^:Kook
^.......^:Natalie
^باشه فهمیدم نمیخوای منو ببینی....دارم میرم ولی من هنوز میخوام که باهام آشتی کنی^:Kook
'پسر رفت از در خارج شد و دخترک هم شروع کرد به غذا درست کردن.میدانست که فقط باید برای خودش غدا درست کند و پسر برای نهار نمیآید ولی مثل همیشه برای احتیات برای پسر هم غذا درست کرد.ظهر شد و پسر نیامد.مثل همیشه......'
"۶عصر"
'دخترک میخواست برای خوشحالی خودش هم که شده غذای مورد علاقه پسر را درست کند با اینکه میدانست پسر نمیآید.ساعت ۸ بود و غذا آماده شده بود ولی پسر هنوز نیامده بود که ناگهان صدای باز شدن در به گوش دخترک خورد.دختر نگاهی به دست پسر انداخت که با کلی خوراکی مواجه شد'
^سلام فرشته کوچولو^:Kook
'پسر جلو رفت و جسه ظریف دخترکش را به آغوش کشید'
^ببین برات چیا خریدم^:Kook
^سلا....م......اینا.....چیه؟؟؟^:Natalie
^خوراکی های مورد علاقه عزیزترینم یعنی شما^:Kook
^جونگکوک چیشده یهو مهربون شدی؟^:Natalie
^هوم؟آها.یک اینکه امروز رفتم و این هفته رو کلا مرخصی گرفتم تا بتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم،من دلتنگیم کمتر بشه و بیشتر باهم حرف بزنیم و.....از دلتم دربیارم^:Kook
^آهااااا پس بگو.میخوای باهم آشتی کنیم تا دیگه سرت غر نزنم.بعدشم تو چرا منو دوست داری هوم؟میتونی اصلا جوابمو بدی؟شاید من فقط برای سرگرمیت.....^:Natalie
^نه ناتالیم.من طاقت ندیدن چشمای تورو ندارم.یا اینکه باهام حرف نزنیو صدات تو گوشام نپیچه.قلب من برای تو میتپه.تمام وجود من تشکیل شده از عشق توعه چرا متوجه نمیشی؟منو ببخش....باشه؟من بی دلیل دوست دارم وقتی نگاهات ازم گرفته میشه دیوونه میشم.لطفا این عشقی که بیمنت بهت میبخشم رو قبول کن^:Kook
^.......^:Natalie
^ناتالی خواهش میکنم جوابمو بده تو چشمام نگاه کن^:Kook
'دختر که نمیتوانست به چشمهای کوک نه بگوید، یقه لباس جئون را گرفت و به خودش نزدیک کردو بوسه آتیشینی بین آنها شکل گرفت'
[تکپارتی جونگکوک][درخواستی]
وقتی دیر میاد خونه
(دوپارت شد)
"part²"
"صبح"
'دخترک از خواب پاشد. دیشب با چشمان گریان و فکر جونگکوک به خواب رفت.با خیال خودش جئون به اتاق خودش رفته و شب را روی تخت گرمونرمش سپری کرده. در را باز کرد و با جسه کوک پشت در مواجه شد'
^جونگکوک احمق اینجا چرا خوابیدی^:Natalie
^هومممم^:Kook
^بلندشو برو رو تخت^:Natalie
^چی؟ناتالی تویی؟دیدی بلاخره اومدی بیرون گفتم که تا صبح منتظرت میمونم^:Kook
^چی؟یعنی تو دیشبو همینجا خوابیدی؟پسره ی احمق اگه مریض میشدی چی؟^:Natalie
^هرچی میشد برای تو بود^:Kook
^من هنوزم از دستت عصبیم هوا برت نداره^:Natalie
^پس چرا نگرانمی؟؟؟؟^:Kook
^بس کن جونگکوک برو سرکارت^:Natalie
^نمیرم تا آشتی نکنی نمیرم^:Kook
^گفتم برو^:Natalie
^ای بابا باشه من میرم ولی وقتی برگشتم باید آشتی کنی^:Kook
^.......^:Natalie
^ناتالی؟^:Kook
^.......^:Natalie
^باشه فهمیدم نمیخوای منو ببینی....دارم میرم ولی من هنوز میخوام که باهام آشتی کنی^:Kook
'پسر رفت از در خارج شد و دخترک هم شروع کرد به غذا درست کردن.میدانست که فقط باید برای خودش غدا درست کند و پسر برای نهار نمیآید ولی مثل همیشه برای احتیات برای پسر هم غذا درست کرد.ظهر شد و پسر نیامد.مثل همیشه......'
"۶عصر"
'دخترک میخواست برای خوشحالی خودش هم که شده غذای مورد علاقه پسر را درست کند با اینکه میدانست پسر نمیآید.ساعت ۸ بود و غذا آماده شده بود ولی پسر هنوز نیامده بود که ناگهان صدای باز شدن در به گوش دخترک خورد.دختر نگاهی به دست پسر انداخت که با کلی خوراکی مواجه شد'
^سلام فرشته کوچولو^:Kook
'پسر جلو رفت و جسه ظریف دخترکش را به آغوش کشید'
^ببین برات چیا خریدم^:Kook
^سلا....م......اینا.....چیه؟؟؟^:Natalie
^خوراکی های مورد علاقه عزیزترینم یعنی شما^:Kook
^جونگکوک چیشده یهو مهربون شدی؟^:Natalie
^هوم؟آها.یک اینکه امروز رفتم و این هفته رو کلا مرخصی گرفتم تا بتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم،من دلتنگیم کمتر بشه و بیشتر باهم حرف بزنیم و.....از دلتم دربیارم^:Kook
^آهااااا پس بگو.میخوای باهم آشتی کنیم تا دیگه سرت غر نزنم.بعدشم تو چرا منو دوست داری هوم؟میتونی اصلا جوابمو بدی؟شاید من فقط برای سرگرمیت.....^:Natalie
^نه ناتالیم.من طاقت ندیدن چشمای تورو ندارم.یا اینکه باهام حرف نزنیو صدات تو گوشام نپیچه.قلب من برای تو میتپه.تمام وجود من تشکیل شده از عشق توعه چرا متوجه نمیشی؟منو ببخش....باشه؟من بی دلیل دوست دارم وقتی نگاهات ازم گرفته میشه دیوونه میشم.لطفا این عشقی که بیمنت بهت میبخشم رو قبول کن^:Kook
^.......^:Natalie
^ناتالی خواهش میکنم جوابمو بده تو چشمام نگاه کن^:Kook
'دختر که نمیتوانست به چشمهای کوک نه بگوید، یقه لباس جئون را گرفت و به خودش نزدیک کردو بوسه آتیشینی بین آنها شکل گرفت'
۲۹۹
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.