رمان ماه من🌙🙂
part 10
دیانا:
اشکام واسه خودشون میریختن و دستام خیلی میسوخت...
مهم نبود قلبم خیلی بیشتر درد میکرد...
من همیشه گند میزدم تو همه چیز:)
کاش یه بارم شده دسته گل به آب ندم🙂
•••
ارسلان:
گوشه اتاق نشسته بودم و خیره شده بودم به گوی شکسته...
هه💔
وجدان:هی انقدر ارزش داشت که دیانا رو از خونه بیرون کنی...
من:تو چه میفهمی یادگاری چیه؟
وجدان:تو چی میفهمی جایی نداشتن برا موندن یعنی چی؟
من:میگی چیکار کنم من مسئول اون نیستم که
پوف قلبم میگفت برو دنبالش غرورم میگفت تو چیکارشی و در آخر از جام بلند شدم...
دوست خواهرام که بود بالاخره
دستی توی موهام کشیدم و از اتاق زدم بیرون اول رفتم یه لیوان آب خوردم تا آروم بشم...
بعدم از در زدم بیرون تا دنبالش بگردم ولی این گشتن زیاد طول نکشید...
کنار دروازه خونه توی کوچه نشسته بود...
رفتم کنارش نشستم:)
اول نگام کرد بعدم روشو کرد اون طرف و خیره شد به دیوار روبه رویی
من:پاشو بریم تو اینجا گرمه مریض میشی:)
دیانا:خودت گفتی برم منم رفتم دیگه باز چرا اومدی دنبالم🙂
من:اعصابم خورد بود یه چیزی گفتم بعدشم گفتم برو اتاقت نگفتم از خونه بری که:)
چیزی نگفت به دستاش نگاه کردم زخمش خیلی عمیق بود...
به خودم لعنت گفتم واسه اینکه هولش دادم
من:پاشو بریم دکتر دستت خیلی خون ریزی داره
دیانا:خوبم...حتی بیشتر از این مزاحمت نشم فقط اگه بزاری وسایلم رو بردارم برم خونه عموم
بلند شد و رفت توی خونه
یا من خیلی بد رفتار کردم یا این خیلی لجبازه
وجدان:شایدم احساس گناه میکنه
من:اینم حرفیه...
ولی نمیزارم بره:)
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
اشکام واسه خودشون میریختن و دستام خیلی میسوخت...
مهم نبود قلبم خیلی بیشتر درد میکرد...
من همیشه گند میزدم تو همه چیز:)
کاش یه بارم شده دسته گل به آب ندم🙂
•••
ارسلان:
گوشه اتاق نشسته بودم و خیره شده بودم به گوی شکسته...
هه💔
وجدان:هی انقدر ارزش داشت که دیانا رو از خونه بیرون کنی...
من:تو چه میفهمی یادگاری چیه؟
وجدان:تو چی میفهمی جایی نداشتن برا موندن یعنی چی؟
من:میگی چیکار کنم من مسئول اون نیستم که
پوف قلبم میگفت برو دنبالش غرورم میگفت تو چیکارشی و در آخر از جام بلند شدم...
دوست خواهرام که بود بالاخره
دستی توی موهام کشیدم و از اتاق زدم بیرون اول رفتم یه لیوان آب خوردم تا آروم بشم...
بعدم از در زدم بیرون تا دنبالش بگردم ولی این گشتن زیاد طول نکشید...
کنار دروازه خونه توی کوچه نشسته بود...
رفتم کنارش نشستم:)
اول نگام کرد بعدم روشو کرد اون طرف و خیره شد به دیوار روبه رویی
من:پاشو بریم تو اینجا گرمه مریض میشی:)
دیانا:خودت گفتی برم منم رفتم دیگه باز چرا اومدی دنبالم🙂
من:اعصابم خورد بود یه چیزی گفتم بعدشم گفتم برو اتاقت نگفتم از خونه بری که:)
چیزی نگفت به دستاش نگاه کردم زخمش خیلی عمیق بود...
به خودم لعنت گفتم واسه اینکه هولش دادم
من:پاشو بریم دکتر دستت خیلی خون ریزی داره
دیانا:خوبم...حتی بیشتر از این مزاحمت نشم فقط اگه بزاری وسایلم رو بردارم برم خونه عموم
بلند شد و رفت توی خونه
یا من خیلی بد رفتار کردم یا این خیلی لجبازه
وجدان:شایدم احساس گناه میکنه
من:اینم حرفیه...
ولی نمیزارم بره:)
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۱.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.