فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p13
*از زبان می چا*
رفتیم خونه... از وقتی اومدیم خونه من همش تو اتاقم بودم... حتی برا ناهارم نرفتم پایین.... فکرم مشغول تهیونگ و سان وو بود.... رابطشون چطوری بود؟چرا اینجوری شده الان!؟ تو فکر بودم که در با شتاب باز شد! خاله بود.... با عصبانیت اومد سمتم و با داد
گفت: دختر نپوسیدی تو این اتاق؟ پاشو بیا پایین برا شام!
گفتم: نمیخ....
یهو گفت: تو غلط میکنی نمیخوری! مگه دست خودته؟ بلندشو بچه پررو
آهی از کلافه ای کشیدم و
گفتم: چشم خاله تو برو منم میام^_^
خاله رفت بیرون... منم رفتم آب زدم به دست و صورتم بعدشم رفتم پایین... تو راه پله های یهو سرم گیج رفت و افتادم.... یهو بونگ چا جیغ زد و اومد سمتم و خاله هم نگران اومد کنارم.... بونگ چا اینقدر ترسیده بود که زد زیر گریه.... از همون بچگی روحیه ی ضعیفی داشت... بونگ چا و ته یان بلندم کردن و نشوندنم روی صندلی... چان هوا خونه نبود.... یهد صدای در اومد... چان هوا بود... یهو وقتی منو با اون صورت خسته دید داد زد و
گفت: چه بلایی سر نونام اومده؟خاله سالی نونام چش شده؟ هاا؟
خاله گفت: نمیدونم پسرم از پله ها اومد پایین که یهو افتاد
خاله فشارمو گرفت... فشارم پایین بود...
گفت: بفرما... خانم نه ظهر غذا نخورده فشارش افتاده... همه ی اینا رو باید تا ته تهش بخوری-! یالا زود!
شروع کردم به غذا خوردن.... بعد از غذا توی سالن اصلی نشسته بودیم که یهو پدربزرگ یه پیام برام فرستاد... داد زدم و گفتم: پدربزرگ یه چیزی فرستاده... راجب پارتی اقای کیمه! گفته هممون باید فردا با جت شخصی بریم واشنگتون! بعدشم باید کارای اداری رو انجام بدیم اونجا
تهیونگ گفت: پس فعلا باید سازمان و آژانسو بیخیال بشیم!؟
گفتم: مثله اینکه بعله!
همه ساک هامونو جمع کردیم و گذاشتیم کنار.... نمیدونم این سفر چقدر طول میکشه... امیدوارم خاله چیزیش نشه...!
رفتیم خونه... از وقتی اومدیم خونه من همش تو اتاقم بودم... حتی برا ناهارم نرفتم پایین.... فکرم مشغول تهیونگ و سان وو بود.... رابطشون چطوری بود؟چرا اینجوری شده الان!؟ تو فکر بودم که در با شتاب باز شد! خاله بود.... با عصبانیت اومد سمتم و با داد
گفت: دختر نپوسیدی تو این اتاق؟ پاشو بیا پایین برا شام!
گفتم: نمیخ....
یهو گفت: تو غلط میکنی نمیخوری! مگه دست خودته؟ بلندشو بچه پررو
آهی از کلافه ای کشیدم و
گفتم: چشم خاله تو برو منم میام^_^
خاله رفت بیرون... منم رفتم آب زدم به دست و صورتم بعدشم رفتم پایین... تو راه پله های یهو سرم گیج رفت و افتادم.... یهو بونگ چا جیغ زد و اومد سمتم و خاله هم نگران اومد کنارم.... بونگ چا اینقدر ترسیده بود که زد زیر گریه.... از همون بچگی روحیه ی ضعیفی داشت... بونگ چا و ته یان بلندم کردن و نشوندنم روی صندلی... چان هوا خونه نبود.... یهد صدای در اومد... چان هوا بود... یهو وقتی منو با اون صورت خسته دید داد زد و
گفت: چه بلایی سر نونام اومده؟خاله سالی نونام چش شده؟ هاا؟
خاله گفت: نمیدونم پسرم از پله ها اومد پایین که یهو افتاد
خاله فشارمو گرفت... فشارم پایین بود...
گفت: بفرما... خانم نه ظهر غذا نخورده فشارش افتاده... همه ی اینا رو باید تا ته تهش بخوری-! یالا زود!
شروع کردم به غذا خوردن.... بعد از غذا توی سالن اصلی نشسته بودیم که یهو پدربزرگ یه پیام برام فرستاد... داد زدم و گفتم: پدربزرگ یه چیزی فرستاده... راجب پارتی اقای کیمه! گفته هممون باید فردا با جت شخصی بریم واشنگتون! بعدشم باید کارای اداری رو انجام بدیم اونجا
تهیونگ گفت: پس فعلا باید سازمان و آژانسو بیخیال بشیم!؟
گفتم: مثله اینکه بعله!
همه ساک هامونو جمع کردیم و گذاشتیم کنار.... نمیدونم این سفر چقدر طول میکشه... امیدوارم خاله چیزیش نشه...!
۵.۲k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.