*پارت ششم*
+میدونستم،تو همیشه یه کاری داری که زنگ میزنی.
€عاممم راستش قراره از تو شرکتی که کار میکردم دربیام...
+خب
€اونا همین امروز به یه حسابدار نیاز دارن و منم تورو معرفی کردم
+واقعا؟؟؟
€آره
+خب باهاشون هماهنگ کن که بیام واسه مصاحبه و اینا
€گفت نیازی نیست
+چی؟
€گفت بدون مصاحبه و فقط با دیدن مدارکت میخاد استخدامت کنه.
+یعنی نمیخاد سابقه کار داشته باشم؟تا جایی که میدونم شرکت بزرگیه و کار کردن تو شرکتای بزرگم معمولا سابقه کار میخاد
€الان بهت نیاز دارن...طرفای ساعت چها-...نه سه بیا به آدرسی که برات میفرستم
+اوکیه...کاری نداری؟
€نه خدافظ
+خدافظ
با خوشحالی گوشیو قطع کردم
+یسسسسس...همینهههه
به صورت بهت زده ی سیوانگ نگاه کردم
+چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
~پشمام ریخت ا.ت...مطمئنی باهاش دوست نیستی؟جوری حرف میزدین انگار چند ساله که همو میشناسین
+بله دیگه...میگم میدونی چند سالشه؟
~فک کنم 30 سالشه
+هعی...6سال ازم بزرگتره،باید باهاش رسمی حرف میزدم...ولی عب ندارع
~ولش...دیگه کاری با من نداری؟
+چرا دارم
~چی؟
+بشین ناهار بخور بعد برو...
~باید برم
+من نمیدونم...مامانم گفت با زورم که شده نگهت دارم برا ناهار
~الان ساعت 9 عه*پوکر فیس*
+خب میمونی تا ناهار...بعد هرقبرستونی خاستی میتونی بری پسرم*لبخند ملیح*
~طرز حرف زدنتو ستایش میکنم
+افرین به کارت ادامه بده...
ویو جونگکوک:
_چی شد؟میاد؟
€بله...گفت میاد
_خوبه...فقط چندسالشه؟چطور هنوز نرفته سرکار؟اون از بهترین دانشگاه کشور فارغ التحصیل شده
€ 24 سالشه
_اووو پس تازه فارغ التحصیل شده
سرشو تکون داد
€تا ارشد خونده
لبخندی از روی رضایت زدم
_خوبه...فقط خانوم لی امروز تا پایان وقت اداری بمونید و کارارو به حسابدار جدیدمون بگید
€بله...چشم
ویو ا.ت؛چند ساعت بعد:
برای بار آخر به خودم تو آینه نگاه کردم
+یعنی دارم کار درستو میکنم؟
یه لحظه پشیمون شدم و به این فکر کردم که الان زنگ بزنم به حسابداره و قرارمونو کنسل کنم ولی این فقط واسه یه لحظه بود...
پوزخندی زدم و رفتم پایین پیش مامان بابا و سیوانگ
+سیوانگ بلند شو بریم
×کجا میرین عزیزم؟
+میریم گردش...سیوانگ بلند شو دیگه
×با کت و شلوار میری گردش؟!
+اره من میرم
حرصی به سیوانگی که داشت میوه میخورد نگاه کردم
+بلند شو دیگهههههه
~اوکیه بریم
از جاش پا شد و احترام گذاشت
خواست چیزی بگه که دستشو گرفتم و به زور دنبال خودم کشیدمش بیرون
~چرا نزاشتی خدافظی کنم؟؟
+حالا خوبه گفتی نمیمونی...دیر میشه،زود باش
~باشه
سوار ماشینش شدیم و به سمت آدرسی که لی فرستاده بود رفتیم
~خیلی خرشانسی ا.ت...دقیقا تونستی یه کاری که توش خیلی ماهری و مدرکشو داری تو شرکت سوژه پیدا کنی
€عاممم راستش قراره از تو شرکتی که کار میکردم دربیام...
+خب
€اونا همین امروز به یه حسابدار نیاز دارن و منم تورو معرفی کردم
+واقعا؟؟؟
€آره
+خب باهاشون هماهنگ کن که بیام واسه مصاحبه و اینا
€گفت نیازی نیست
+چی؟
€گفت بدون مصاحبه و فقط با دیدن مدارکت میخاد استخدامت کنه.
+یعنی نمیخاد سابقه کار داشته باشم؟تا جایی که میدونم شرکت بزرگیه و کار کردن تو شرکتای بزرگم معمولا سابقه کار میخاد
€الان بهت نیاز دارن...طرفای ساعت چها-...نه سه بیا به آدرسی که برات میفرستم
+اوکیه...کاری نداری؟
€نه خدافظ
+خدافظ
با خوشحالی گوشیو قطع کردم
+یسسسسس...همینهههه
به صورت بهت زده ی سیوانگ نگاه کردم
+چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
~پشمام ریخت ا.ت...مطمئنی باهاش دوست نیستی؟جوری حرف میزدین انگار چند ساله که همو میشناسین
+بله دیگه...میگم میدونی چند سالشه؟
~فک کنم 30 سالشه
+هعی...6سال ازم بزرگتره،باید باهاش رسمی حرف میزدم...ولی عب ندارع
~ولش...دیگه کاری با من نداری؟
+چرا دارم
~چی؟
+بشین ناهار بخور بعد برو...
~باید برم
+من نمیدونم...مامانم گفت با زورم که شده نگهت دارم برا ناهار
~الان ساعت 9 عه*پوکر فیس*
+خب میمونی تا ناهار...بعد هرقبرستونی خاستی میتونی بری پسرم*لبخند ملیح*
~طرز حرف زدنتو ستایش میکنم
+افرین به کارت ادامه بده...
ویو جونگکوک:
_چی شد؟میاد؟
€بله...گفت میاد
_خوبه...فقط چندسالشه؟چطور هنوز نرفته سرکار؟اون از بهترین دانشگاه کشور فارغ التحصیل شده
€ 24 سالشه
_اووو پس تازه فارغ التحصیل شده
سرشو تکون داد
€تا ارشد خونده
لبخندی از روی رضایت زدم
_خوبه...فقط خانوم لی امروز تا پایان وقت اداری بمونید و کارارو به حسابدار جدیدمون بگید
€بله...چشم
ویو ا.ت؛چند ساعت بعد:
برای بار آخر به خودم تو آینه نگاه کردم
+یعنی دارم کار درستو میکنم؟
یه لحظه پشیمون شدم و به این فکر کردم که الان زنگ بزنم به حسابداره و قرارمونو کنسل کنم ولی این فقط واسه یه لحظه بود...
پوزخندی زدم و رفتم پایین پیش مامان بابا و سیوانگ
+سیوانگ بلند شو بریم
×کجا میرین عزیزم؟
+میریم گردش...سیوانگ بلند شو دیگه
×با کت و شلوار میری گردش؟!
+اره من میرم
حرصی به سیوانگی که داشت میوه میخورد نگاه کردم
+بلند شو دیگهههههه
~اوکیه بریم
از جاش پا شد و احترام گذاشت
خواست چیزی بگه که دستشو گرفتم و به زور دنبال خودم کشیدمش بیرون
~چرا نزاشتی خدافظی کنم؟؟
+حالا خوبه گفتی نمیمونی...دیر میشه،زود باش
~باشه
سوار ماشینش شدیم و به سمت آدرسی که لی فرستاده بود رفتیم
~خیلی خرشانسی ا.ت...دقیقا تونستی یه کاری که توش خیلی ماهری و مدرکشو داری تو شرکت سوژه پیدا کنی
۱۲.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.