name:impugn part:16
جیمین گوشیش رو روی میز گذاشت و رو به روی ا.ت ایستاد
ا.ت : اگه بفهمن چی؟
جیمین : اشکالی نداره...استرس نداشته باش
ا.ت نفس عمیقی کشید : کارت چی بود؟
جیمین : بودن با تو
ا.ت : میدونی...دارم به این پی میبرم فقط سنت زیاده...
جیمین : یعنی احمقم؟
ا.ت : نه...منظورم این نبود
جیمین چشاش رو ریز کرد : چچچرا منظورت همین بود
ا.ت خنده ای کرد و گفت : خب...شاید
جیمین خنده ای کرد: احترام من رو نگه دار
ا.ت : دروغ که نگفتم
جیمین : چرا گفتی...گشنمه ا.ت شامت ک اماده میشههه
ا.ت : تو قابلمه ای میبینی؟
جییمن : نگو هنوز درست نکردی
ا.ت : اوهوم
جیمین : این دفعه من غذای ایتالیایی میخام
ا.ت : باش پس بیا کمکم کن
جیمین : میخواستم برم حموم
ا.ت سمت اشپزخونه رفت و بلن گفت : برو
جیمین سری تکون داد و سمت حموم حرکت کرد
ا.ت شروع کرد به درست کردن پانزروتی
***
شش ماه بعد_ سئول_رستوران
ساعت 21:00pm
***
ا.ت از پذیرش به سمت میز حرکت کرد . هنوزم به خاطر اینکه ماجرا رو گفته بودن و قصد ازدواجشون رو گفته بودن استرس داشت .
از دور میدید که جیمین داره بحث میکنه براش سوال شد .
اروم از پشت ستون سمت میز رفت و شاهد صحبتایی شد که هیچوقت نباید میشد .
لیا: جیمین خودت باهاش حرف بزن
جیمین: نمخام مامان بس کن ... من بعداز بورا فقط اونو دارم
هنری: گوش کن...اون فرق داره...اون بورا نیست جیمین اون مثل خواهرته این حس کوفتی رو اشتباه نگیر ... درک میکنم از شیش سالگی پیشت بوده و دوسش داری به جز این اون تفاوت سنی خیلی زیادی داره و اگرم یادت نرفته بهت بگم که اون نمیتونه بچه دار بشه
جیمین که دستش رو روی سرش گذاشته سرش و تکون داد
جیمین:نه...من اونو دوست دارم
لیا: جیمین محض رضای خدا یکمیم به فکر ما باش ... چطورر جلوی همکارای بابات بایستیم بگیم اره جیمین با
یکی یازده سال کوچیکتر از خودش ازدواج کرده و حتی خانواده ای هم نداره
ا.ت چیزی جز صدا نمیشنید و چشاش پر از اشک شده بود .
ا.ت با حس حالت تهوع سمت دستشویی رفت و تمام پیش غذا و چیزایی که خورده بود رو بالا اورد.
اونا خبر نداشتن ا.ت حاملست . برای همین اونو جیمین مجبور شدن مسئله رو بگن
ا.ت بعداز تموم شدن کارش ابی به صورتش زد ولی تا اشکاش بود نیازی نداشت.
از دستشویی بیرون رفت و بدون اینکه کیفش رو برداره سمت در رفت که...
.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#وانشات#نامجون#جین#شوگا#جیهوپ#جیمین#تهیونگ#جونگکوک#ویسگون#رمان#کیپاپ
ا.ت : اگه بفهمن چی؟
جیمین : اشکالی نداره...استرس نداشته باش
ا.ت نفس عمیقی کشید : کارت چی بود؟
جیمین : بودن با تو
ا.ت : میدونی...دارم به این پی میبرم فقط سنت زیاده...
جیمین : یعنی احمقم؟
ا.ت : نه...منظورم این نبود
جیمین چشاش رو ریز کرد : چچچرا منظورت همین بود
ا.ت خنده ای کرد و گفت : خب...شاید
جیمین خنده ای کرد: احترام من رو نگه دار
ا.ت : دروغ که نگفتم
جیمین : چرا گفتی...گشنمه ا.ت شامت ک اماده میشههه
ا.ت : تو قابلمه ای میبینی؟
جییمن : نگو هنوز درست نکردی
ا.ت : اوهوم
جیمین : این دفعه من غذای ایتالیایی میخام
ا.ت : باش پس بیا کمکم کن
جیمین : میخواستم برم حموم
ا.ت سمت اشپزخونه رفت و بلن گفت : برو
جیمین سری تکون داد و سمت حموم حرکت کرد
ا.ت شروع کرد به درست کردن پانزروتی
***
شش ماه بعد_ سئول_رستوران
ساعت 21:00pm
***
ا.ت از پذیرش به سمت میز حرکت کرد . هنوزم به خاطر اینکه ماجرا رو گفته بودن و قصد ازدواجشون رو گفته بودن استرس داشت .
از دور میدید که جیمین داره بحث میکنه براش سوال شد .
اروم از پشت ستون سمت میز رفت و شاهد صحبتایی شد که هیچوقت نباید میشد .
لیا: جیمین خودت باهاش حرف بزن
جیمین: نمخام مامان بس کن ... من بعداز بورا فقط اونو دارم
هنری: گوش کن...اون فرق داره...اون بورا نیست جیمین اون مثل خواهرته این حس کوفتی رو اشتباه نگیر ... درک میکنم از شیش سالگی پیشت بوده و دوسش داری به جز این اون تفاوت سنی خیلی زیادی داره و اگرم یادت نرفته بهت بگم که اون نمیتونه بچه دار بشه
جیمین که دستش رو روی سرش گذاشته سرش و تکون داد
جیمین:نه...من اونو دوست دارم
لیا: جیمین محض رضای خدا یکمیم به فکر ما باش ... چطورر جلوی همکارای بابات بایستیم بگیم اره جیمین با
یکی یازده سال کوچیکتر از خودش ازدواج کرده و حتی خانواده ای هم نداره
ا.ت چیزی جز صدا نمیشنید و چشاش پر از اشک شده بود .
ا.ت با حس حالت تهوع سمت دستشویی رفت و تمام پیش غذا و چیزایی که خورده بود رو بالا اورد.
اونا خبر نداشتن ا.ت حاملست . برای همین اونو جیمین مجبور شدن مسئله رو بگن
ا.ت بعداز تموم شدن کارش ابی به صورتش زد ولی تا اشکاش بود نیازی نداشت.
از دستشویی بیرون رفت و بدون اینکه کیفش رو برداره سمت در رفت که...
.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#وانشات#نامجون#جین#شوگا#جیهوپ#جیمین#تهیونگ#جونگکوک#ویسگون#رمان#کیپاپ
۸.۵k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.