(من برات مهم نیستم ؟)
(من برات مهم نیستم ؟)
پارت 18
بعد از اتمام حرفش نگاهی به فینیکس کرد
ات : مامانی غذا تو خوردی
فینیکس سرشو به معنیه بله تکون داد و بعدش ات دستش رو گرفت از رویه صندلی بلند شدن
فیلیکس با عصبایت گفت
فیلیکس: لی ات بشین سره جات
ات : میل به غذا ندارم
فیلیکس : بدونه اجازه ام از رویه میز بلند شدی ؟
آت: اما آقا لی کی همچین کاری کردم که الان بکنم
فیلیکس: بشین
همسرش دیکه نمیتونست حرفی رویه حرفه شوهرش بزنه بغضی تو گلوش ازیتش میکرد فینیکس متوجه ناراحتی مادرش شد و هر دو دوباره رویه صندلی نشستن
__________________
همه غذا شون رو خوردن و پدر و مادر فیلیکس رویه مبل نشست و ات از صندلی بلند شد و مشغول جم کردن میز شد فینیکس رویه صندلی اش نشسته بود و بلند نمی شد فیلیکس بلند شد و گفت
فیلیکس: اینا رو ول کن بیا بشین باید حرف بزنیم فینیکس تو هم برو اوتاقت
فینیکس از رویه صندلی بلند شد و از سالون خارج شد همین که کسی اونو رو نمیدید زود پشته در قائم شد
ات رفت رویه مبل نشست
فیلیکس : میخواستم بگم که فینیکس میره مهدکودک
ات که سرش پایین بود زود نگاهی به فیلیکس کرد با بغض گفت
ات: اما آقا لی فیلیکس من دلم نمیخواد
فیلیکس با خونسردی گفت
فیلیکس: لی ات این برایه فینیکس خیلی خوبه
همسرش دیگه تاقت این همه رفتاره بد رو نداشت و بغضی تو گلوش خیلی ازیتش
ات : اقایه لی کافیه دیگه من این همه مدت هیچی نگفتم و همیه رفتار شما و مادرتون رو تحمل کردم خستم از رفتاره شما
فیلیکس با عصبایت از رویه مبل بلند شد و به طرفه ات رفت
جلوش ایستاد
فیلیکس : ببین این روزا خیلی بهت رو دادم تن صدا تو برام میبری بالا
همون دیگه پسر شیطون جلویه مادرش ایستاد چشمایه کوچیکش پر از اشک شده بودن
فینیکس : سره مامانم داد نزن
مادرش از رویه مبل بلند شد و گفت
ات : گریه نکن مامانی
روبه فیلیکس کرد و گفت
ات : نمیخواهم پسرم بره همین
دیگه سکوت کرد و دسته فینیکس رو گرفت به سمته اوتاقش رفت
ادامه دارد
پارت 18
بعد از اتمام حرفش نگاهی به فینیکس کرد
ات : مامانی غذا تو خوردی
فینیکس سرشو به معنیه بله تکون داد و بعدش ات دستش رو گرفت از رویه صندلی بلند شدن
فیلیکس با عصبایت گفت
فیلیکس: لی ات بشین سره جات
ات : میل به غذا ندارم
فیلیکس : بدونه اجازه ام از رویه میز بلند شدی ؟
آت: اما آقا لی کی همچین کاری کردم که الان بکنم
فیلیکس: بشین
همسرش دیکه نمیتونست حرفی رویه حرفه شوهرش بزنه بغضی تو گلوش ازیتش میکرد فینیکس متوجه ناراحتی مادرش شد و هر دو دوباره رویه صندلی نشستن
__________________
همه غذا شون رو خوردن و پدر و مادر فیلیکس رویه مبل نشست و ات از صندلی بلند شد و مشغول جم کردن میز شد فینیکس رویه صندلی اش نشسته بود و بلند نمی شد فیلیکس بلند شد و گفت
فیلیکس: اینا رو ول کن بیا بشین باید حرف بزنیم فینیکس تو هم برو اوتاقت
فینیکس از رویه صندلی بلند شد و از سالون خارج شد همین که کسی اونو رو نمیدید زود پشته در قائم شد
ات رفت رویه مبل نشست
فیلیکس : میخواستم بگم که فینیکس میره مهدکودک
ات که سرش پایین بود زود نگاهی به فیلیکس کرد با بغض گفت
ات: اما آقا لی فیلیکس من دلم نمیخواد
فیلیکس با خونسردی گفت
فیلیکس: لی ات این برایه فینیکس خیلی خوبه
همسرش دیگه تاقت این همه رفتاره بد رو نداشت و بغضی تو گلوش خیلی ازیتش
ات : اقایه لی کافیه دیگه من این همه مدت هیچی نگفتم و همیه رفتار شما و مادرتون رو تحمل کردم خستم از رفتاره شما
فیلیکس با عصبایت از رویه مبل بلند شد و به طرفه ات رفت
جلوش ایستاد
فیلیکس : ببین این روزا خیلی بهت رو دادم تن صدا تو برام میبری بالا
همون دیگه پسر شیطون جلویه مادرش ایستاد چشمایه کوچیکش پر از اشک شده بودن
فینیکس : سره مامانم داد نزن
مادرش از رویه مبل بلند شد و گفت
ات : گریه نکن مامانی
روبه فیلیکس کرد و گفت
ات : نمیخواهم پسرم بره همین
دیگه سکوت کرد و دسته فینیکس رو گرفت به سمته اوتاقش رفت
ادامه دارد
۳۷۳
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.