فیک جیمین :عاشقتم: پارت ۲۸
از زبان ا.ت:
با گریه ار اونجا خارج شدم رفتم سمت پارکی که اونجا بود یواش یواش هوا تاریک میشد یهو بارون شروع شد نمیخواستم برم اونجا هوا خیلی خیلی سرد شده بود و لباس های من باز بود رفتم نشستم روی نیمکت گریم هر دقیقه شدید تر میشد نمیتونستم تکون بخورم بلند شدم برم که یهو .....سیاهی متعلق
از زبان کوک:
هنوز ا.ت خونه نیومده بود نگران بودم بارون شروع شده بود رفتم بیرون که پیداش کنم ولی نه نیست دیدم اون طرفا یه دختر بهوش شده رفتم نزدیک تر نه نه اون اون ا.ته
کوک:ا.تتتتتتتت بیدار شووووووو گلم بیدار شوووو
برآید بغلش کردم بردمش خونه جیمین اینا همه اونجا بودن درو زدم تهیونگ باز کرد وقتی ا.ت رو اونجوری دید شوکه شد بعد داد زد
تهیونگ: ا.تتتتتتتتتتتت (داد خیلی بلند)
کوک:بکش کنار
بردمش تو گذاشتمش رو مبل جیمین آمد پایین وقتی ا.ت رو دید بدو آمد پایین میخواست دستشو بگیره که تهیونگ نزاشت با چشمای اشکی بهش خیره شده بود خوب جیمین هم گنا داشت چون رزی گولش زد رفتم پیشش دستمو گذاشتم روی سرش و نوازش کردم شروع کرد به گریه کردن...
از زبان جیمین:
تو اتاق بودم که از پایین صدای دادو بیداد آمد رفتم ببینم صدایه چیه دیدم ا.ت بیهوش شده رفتم پیشش میخواستم دستشو بگیرم که تهیونگ نزاشت بغض گلوم رو چنگ میزد کوک سرمو نوازش میکرد که یهو زدم زیر گریه ا.ت تکون خورد پسرا هم اونجا بودن رفتن پیشش ولی مت نمیتونستم به صورتش نگاه کنم رفتم بالا با همون گریه روی تخت نشستم گریه کردم نمیدونم کی خوابم برد...
از زبان ا.ت :
بهوش امدم حالم خوب بود میخواستم برم ولی با اسرار پسرا موندم عا راستی دخترا با پسرا ازدواج کرده بودن خیلی زوج های خوبی بودن شاید بدبخت ترینشان من بودم (گوه نخور دختره.....تو که جیمینو داری شکر کننننن:) رفتم تو اتاق قبلیم خوابیدم صبح بیدار شدم کاری لازم رو انجام دادم یه لباس پوشیدم امدم پایین جیمینی اونجا بود راست به چشمام نگاه میکرد رفتم نشستم سر میز صبحانه رو خوردم گوشیم زنگ خورد برداشتم لیا بود دوست بچگیم گفت که میاد اینجا خیلی خوشحال شدم سریع رفتم بالا یه لباس خوشگل پوشیدم امدم پایین زنگ در خورد رفتم باز کردم لیا پرید بغلم
ا.ت:وای دختر دلم برات تنگ شده بود هه
لیا:منم عشقمممم وای دخترا کوووووو
ا.ت :خونه هستن بیا تو
لیا آمد تو به همه سلام کرد نشست منم کنارش نشستم
دلم خیلی براش تنگ شده بود به خل بازی هاش اون همیشه پیشم بود اون رفیقم بود ....
پایان پارت ۲۸
عررر. امدم بعد از سال ها فیک بنویسم مامانم دعوام کرد که بیا کار کن ایشش من برم کارارو بکنم بیام پارت بعدی رو بنویسم
با گریه ار اونجا خارج شدم رفتم سمت پارکی که اونجا بود یواش یواش هوا تاریک میشد یهو بارون شروع شد نمیخواستم برم اونجا هوا خیلی خیلی سرد شده بود و لباس های من باز بود رفتم نشستم روی نیمکت گریم هر دقیقه شدید تر میشد نمیتونستم تکون بخورم بلند شدم برم که یهو .....سیاهی متعلق
از زبان کوک:
هنوز ا.ت خونه نیومده بود نگران بودم بارون شروع شده بود رفتم بیرون که پیداش کنم ولی نه نیست دیدم اون طرفا یه دختر بهوش شده رفتم نزدیک تر نه نه اون اون ا.ته
کوک:ا.تتتتتتتت بیدار شووووووو گلم بیدار شوووو
برآید بغلش کردم بردمش خونه جیمین اینا همه اونجا بودن درو زدم تهیونگ باز کرد وقتی ا.ت رو اونجوری دید شوکه شد بعد داد زد
تهیونگ: ا.تتتتتتتتتتتت (داد خیلی بلند)
کوک:بکش کنار
بردمش تو گذاشتمش رو مبل جیمین آمد پایین وقتی ا.ت رو دید بدو آمد پایین میخواست دستشو بگیره که تهیونگ نزاشت با چشمای اشکی بهش خیره شده بود خوب جیمین هم گنا داشت چون رزی گولش زد رفتم پیشش دستمو گذاشتم روی سرش و نوازش کردم شروع کرد به گریه کردن...
از زبان جیمین:
تو اتاق بودم که از پایین صدای دادو بیداد آمد رفتم ببینم صدایه چیه دیدم ا.ت بیهوش شده رفتم پیشش میخواستم دستشو بگیرم که تهیونگ نزاشت بغض گلوم رو چنگ میزد کوک سرمو نوازش میکرد که یهو زدم زیر گریه ا.ت تکون خورد پسرا هم اونجا بودن رفتن پیشش ولی مت نمیتونستم به صورتش نگاه کنم رفتم بالا با همون گریه روی تخت نشستم گریه کردم نمیدونم کی خوابم برد...
از زبان ا.ت :
بهوش امدم حالم خوب بود میخواستم برم ولی با اسرار پسرا موندم عا راستی دخترا با پسرا ازدواج کرده بودن خیلی زوج های خوبی بودن شاید بدبخت ترینشان من بودم (گوه نخور دختره.....تو که جیمینو داری شکر کننننن:) رفتم تو اتاق قبلیم خوابیدم صبح بیدار شدم کاری لازم رو انجام دادم یه لباس پوشیدم امدم پایین جیمینی اونجا بود راست به چشمام نگاه میکرد رفتم نشستم سر میز صبحانه رو خوردم گوشیم زنگ خورد برداشتم لیا بود دوست بچگیم گفت که میاد اینجا خیلی خوشحال شدم سریع رفتم بالا یه لباس خوشگل پوشیدم امدم پایین زنگ در خورد رفتم باز کردم لیا پرید بغلم
ا.ت:وای دختر دلم برات تنگ شده بود هه
لیا:منم عشقمممم وای دخترا کوووووو
ا.ت :خونه هستن بیا تو
لیا آمد تو به همه سلام کرد نشست منم کنارش نشستم
دلم خیلی براش تنگ شده بود به خل بازی هاش اون همیشه پیشم بود اون رفیقم بود ....
پایان پارت ۲۸
عررر. امدم بعد از سال ها فیک بنویسم مامانم دعوام کرد که بیا کار کن ایشش من برم کارارو بکنم بیام پارت بعدی رو بنویسم
۴.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.