پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
4
تهیونگ
با صدای کوفتی الارمم پاشدم
عاهه هفته ی دیگه مسابقه دارم و هر روز باید برم تمرین...
خمیازه ای کشیدم و همزمان دستامو سمت بالا کش اوردم...
پاشدم و ی دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه
وسایل پنکیک رو اوردم بیرون و شروع کردم ب درست کردنش
وقتی تمام شد تکه ای از پنکیک رو داخل دهنم قرار دادم ب ساعت نگاهی کردم و با فهمیدن اینکه دیر شده بقیه ی پنکیک رو داخل یخچال گذاشتم...
سریع آماده شدم و موتورمو از پارکینگ برداشتم...
بعد از رسیدن به پیست موتور سواری موتورمو جای خودش پارک کردم...
رفتم و لباسامو با لباس موتور تعویض کردم که دستی روی شونم نشست برگشتم و نیک رو دیدم
دستی دادیم و نیک گفت. هی پسر سحر خیز شدی...حتما برات سخت بوده
و بعد خندید منم خنده ای سر دادم و گفتم درسته سخته...
بعد از کمی گفتگو رفتیم سراغ موتور هامون...
هردو سوار شدیم گفتم. سه دور؟
نیک. خوبه
ماریا اومدو گفت. هی پسرا آماده اید
سرمو تکون دادم تفنگش برد بالا و ماشه رو کشید به محض شنیدن صدای بنگ گازشو گرفتم تقریبا توی خط بودیم ولی جلو عقب میشدیم
سر پیچ یلحظه کنترل فرمونش رو از دست داد و سرعتش کم شد منم گازشو گرفتم میدونستم که حالش خوبه و در پیچ آخر با اختلاف پنج ثانیه جلوتر از اون خط پایان رو رد کردم...
هردو در حالی که دونه های عرق از گردنمون می چکید پیاده شدیم و خندیدیم...
گفتم. کارت خوب بود پسرر!
نیک. به تو نمیرسم که موسیوو
دستمو زدم روی شونش که موتور سواری دیگه هم. اومدن بعد از آماده شدن دوباره نشستیم و قرار شد پنج نفرمون پنج دور بریم...
با اومدن ماریا به وسطمون صدای گازشو دراوردم...
که آماده بشم و بنگگگ
صدای کنده شدن پنج لاستیک همزمان از زمین اومد...
من و نیک و مینو تقریبا تو ی خط و دو نفر دیگه کمی عقب تر بودن...
و در آخر... اول من و بعد نیک و مینو همزمان و دونفر دیگه با کمی اختلاف از خط پایان رد شدیم همگی پیاده شده و دست دادیم...
تقریبا طرفای غروب بود که رفتیم سمت کافه ی مرکز شهر و همگی نوشیدنی خنکی توی اون هوای گرم زدیم...
4
تهیونگ
با صدای کوفتی الارمم پاشدم
عاهه هفته ی دیگه مسابقه دارم و هر روز باید برم تمرین...
خمیازه ای کشیدم و همزمان دستامو سمت بالا کش اوردم...
پاشدم و ی دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه
وسایل پنکیک رو اوردم بیرون و شروع کردم ب درست کردنش
وقتی تمام شد تکه ای از پنکیک رو داخل دهنم قرار دادم ب ساعت نگاهی کردم و با فهمیدن اینکه دیر شده بقیه ی پنکیک رو داخل یخچال گذاشتم...
سریع آماده شدم و موتورمو از پارکینگ برداشتم...
بعد از رسیدن به پیست موتور سواری موتورمو جای خودش پارک کردم...
رفتم و لباسامو با لباس موتور تعویض کردم که دستی روی شونم نشست برگشتم و نیک رو دیدم
دستی دادیم و نیک گفت. هی پسر سحر خیز شدی...حتما برات سخت بوده
و بعد خندید منم خنده ای سر دادم و گفتم درسته سخته...
بعد از کمی گفتگو رفتیم سراغ موتور هامون...
هردو سوار شدیم گفتم. سه دور؟
نیک. خوبه
ماریا اومدو گفت. هی پسرا آماده اید
سرمو تکون دادم تفنگش برد بالا و ماشه رو کشید به محض شنیدن صدای بنگ گازشو گرفتم تقریبا توی خط بودیم ولی جلو عقب میشدیم
سر پیچ یلحظه کنترل فرمونش رو از دست داد و سرعتش کم شد منم گازشو گرفتم میدونستم که حالش خوبه و در پیچ آخر با اختلاف پنج ثانیه جلوتر از اون خط پایان رو رد کردم...
هردو در حالی که دونه های عرق از گردنمون می چکید پیاده شدیم و خندیدیم...
گفتم. کارت خوب بود پسرر!
نیک. به تو نمیرسم که موسیوو
دستمو زدم روی شونش که موتور سواری دیگه هم. اومدن بعد از آماده شدن دوباره نشستیم و قرار شد پنج نفرمون پنج دور بریم...
با اومدن ماریا به وسطمون صدای گازشو دراوردم...
که آماده بشم و بنگگگ
صدای کنده شدن پنج لاستیک همزمان از زمین اومد...
من و نیک و مینو تقریبا تو ی خط و دو نفر دیگه کمی عقب تر بودن...
و در آخر... اول من و بعد نیک و مینو همزمان و دونفر دیگه با کمی اختلاف از خط پایان رد شدیم همگی پیاده شده و دست دادیم...
تقریبا طرفای غروب بود که رفتیم سمت کافه ی مرکز شهر و همگی نوشیدنی خنکی توی اون هوای گرم زدیم...
۲.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.