بازی عشق شیطان پارت ۶۱
(\.Game of Devil's Love./)
_P. . . 61_
لوکا: کارلو؟!
منم به منظور آره بهش اشاره زدم.
یه جون: مطمئنی؟ فکر میکردیم که دیگه فراموش کرده.
مین سو: نه فقط نادیده میگیره.
که منم رفتم سمت بخش میراکل و لوکا و یه جون رفتن داخل.
راستش، فقط کارلو اینطوری نبود منم حس عجیبی داشتم...
اگه بازم یه اتفاقایی بیوفته... چطور تا الان اونا، کاری نکردن؟ عجیبه، نکنه نقشه ی دیگه ای دارن؟
ولی ژوئن قبول نمیکنه که جای بی اِم رو بگیره؟! با اون مبلغی که در ازاش پیشنهاد دادن. اما چرا بی اِم میخواد شیطان، جاشو بگیره؟
که به گوشیم یه پیامی اومد یه عکس بود از طرف یه شماره ناشناس.
یه عکس از همون سندی که پدر و مادرمون چند سال پیش قبل به قتل رسیدنشون امضا کرده بودن.
اما یه چیزی عجیب بود امضای کناری امضای ژوئن بود، قبلا یه چیزایی شنیده بودم که میگفتن، کسی که آخرین سند رو با پدر و مادرمون امضا کرده، اونارو به قتل رسونده...
نکنه...!
یه یه لحظه عصبانی شدم...
که یه صدایی شنیدم
ژوئن برگشته بود.
که سریع رفتم سمت دفترش...
بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم و رفتم داخل
ژوئن: آ مین سو تویی؟ میخواستم بهت...
که هولش دادم
مین سو(با عصبانیت): این چیه ها؟ این چیه، تو چند سال پیش تو اون روز اینو امضا کردی نه؟
ویو ژوئن:
از گوشیش عکس اون سند رو نشون داد.
ژوئن(با تعجب): آره ولی مین سو، چیزی شده؟
که مین سو سریع اومد و یقه ام رو گرفت...
مین سو(با عصبانیت): چیزی شده؟! تو نه من باید اینو ازت بپرسم. کسایی که این سند رو باهات امضا کردن پدر و مادر من بودن. یعنی تو خبر نداشتی؟! آخه چطور تونستی
چی؟!!
یعنی اونا پدر و مادر هه این بودن؟
من کسی بودم که...؟!
اما من...
مین سو(با عصبانیت): تازه فهمیدی که غلطی کرده بودی؟ آخه بعد این چطور میتونی باهاش قرار بزاری و بهش درخواست ازدواج بدی ها؟ فکر میکنی اگه بفهمه اتفاقی نمیوفته، فکر میکنی اگه خبردار بشه چیزی تغییر نمیکنه، یا میخواستی تا آخر مخفیش کنی؟
ژوئن: مین سو، من
مین سو: چیه نکنه میخوای بگی که متاسفی و انکارش کنی یا فکر میکنی با یه معذرت خواهی همه چیز حل میشه ها
ژوئن: وایسا بهت توضیح بدم مین سو، من خودمم نمیدونستم که اونا پدر و مادر هه این هستن.
مین سو: حالا که فهمیدی.
که متوجه یه صدایی شدیم،
اون صدای هه این بود که داشت با بقیه بچه ها صحبت میکرد...
مین سو: شاید بخوای ازش مخفی نگه داری ولی من نمیذارم.
مین سو میخواست بره که به هه این بگه، ولی جلوشو گرفتم.
ژوئن: صبر کن، فکر میکنی اگه بهش بگی، تموم میشه؟
مین سو توجهی نکرد و میخواست دوباره بره قبل اینکه جلوشو بگیرم
هه این و بقیه بچه ها اومدن داخل...
هه این: آ، مین سو تو هم اینجایی؟
مین سو هنوز خیلی عصبانی ولی بروز نداد و سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار چیزی نشده.
_P. . . 61_
لوکا: کارلو؟!
منم به منظور آره بهش اشاره زدم.
یه جون: مطمئنی؟ فکر میکردیم که دیگه فراموش کرده.
مین سو: نه فقط نادیده میگیره.
که منم رفتم سمت بخش میراکل و لوکا و یه جون رفتن داخل.
راستش، فقط کارلو اینطوری نبود منم حس عجیبی داشتم...
اگه بازم یه اتفاقایی بیوفته... چطور تا الان اونا، کاری نکردن؟ عجیبه، نکنه نقشه ی دیگه ای دارن؟
ولی ژوئن قبول نمیکنه که جای بی اِم رو بگیره؟! با اون مبلغی که در ازاش پیشنهاد دادن. اما چرا بی اِم میخواد شیطان، جاشو بگیره؟
که به گوشیم یه پیامی اومد یه عکس بود از طرف یه شماره ناشناس.
یه عکس از همون سندی که پدر و مادرمون چند سال پیش قبل به قتل رسیدنشون امضا کرده بودن.
اما یه چیزی عجیب بود امضای کناری امضای ژوئن بود، قبلا یه چیزایی شنیده بودم که میگفتن، کسی که آخرین سند رو با پدر و مادرمون امضا کرده، اونارو به قتل رسونده...
نکنه...!
یه یه لحظه عصبانی شدم...
که یه صدایی شنیدم
ژوئن برگشته بود.
که سریع رفتم سمت دفترش...
بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم و رفتم داخل
ژوئن: آ مین سو تویی؟ میخواستم بهت...
که هولش دادم
مین سو(با عصبانیت): این چیه ها؟ این چیه، تو چند سال پیش تو اون روز اینو امضا کردی نه؟
ویو ژوئن:
از گوشیش عکس اون سند رو نشون داد.
ژوئن(با تعجب): آره ولی مین سو، چیزی شده؟
که مین سو سریع اومد و یقه ام رو گرفت...
مین سو(با عصبانیت): چیزی شده؟! تو نه من باید اینو ازت بپرسم. کسایی که این سند رو باهات امضا کردن پدر و مادر من بودن. یعنی تو خبر نداشتی؟! آخه چطور تونستی
چی؟!!
یعنی اونا پدر و مادر هه این بودن؟
من کسی بودم که...؟!
اما من...
مین سو(با عصبانیت): تازه فهمیدی که غلطی کرده بودی؟ آخه بعد این چطور میتونی باهاش قرار بزاری و بهش درخواست ازدواج بدی ها؟ فکر میکنی اگه بفهمه اتفاقی نمیوفته، فکر میکنی اگه خبردار بشه چیزی تغییر نمیکنه، یا میخواستی تا آخر مخفیش کنی؟
ژوئن: مین سو، من
مین سو: چیه نکنه میخوای بگی که متاسفی و انکارش کنی یا فکر میکنی با یه معذرت خواهی همه چیز حل میشه ها
ژوئن: وایسا بهت توضیح بدم مین سو، من خودمم نمیدونستم که اونا پدر و مادر هه این هستن.
مین سو: حالا که فهمیدی.
که متوجه یه صدایی شدیم،
اون صدای هه این بود که داشت با بقیه بچه ها صحبت میکرد...
مین سو: شاید بخوای ازش مخفی نگه داری ولی من نمیذارم.
مین سو میخواست بره که به هه این بگه، ولی جلوشو گرفتم.
ژوئن: صبر کن، فکر میکنی اگه بهش بگی، تموم میشه؟
مین سو توجهی نکرد و میخواست دوباره بره قبل اینکه جلوشو بگیرم
هه این و بقیه بچه ها اومدن داخل...
هه این: آ، مین سو تو هم اینجایی؟
مین سو هنوز خیلی عصبانی ولی بروز نداد و سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار چیزی نشده.
۲۱۲
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.