این عشق نیست
پارت ۲/۳
بالاخره بعد این همه مدت باید قوانین اینجا رو بلد میبودم نه؟ مثلا:
1.سر ساعات گفته شده برای وعده های غذایی سر میز باید باشین
2.از هر گونه نگاه به اربابتون خود داری کنید
3.حق اظهار نظر ندارین
4.هر کاری اربابتون بده باید انجام بدین *هر کاری*
درواقع کارشون خوار کردن بود؛ ولش کن معلوم نیست قراره باز ازم چی بپرسه سریع پشت سرش به سمت اتاق رفتم
_درو ببند
_*بستن در* چشم
_تا زایمان هیچ رابطه ای باهات ندارم ولی بعدش باید جبران کنی فهمیدی؟
چی؟ من که قرار نبود اون بچه رو نگه دارم درسته؟
_بچه؟
_اوهوم خودت میدونی کامل قضیه رو درسته؟ اون بچه رو میخوام؛ <سالم>
_*سکوت*
_بیرون
این تنها کلمه ای بود که میخواستم ازش بشنوم به محض کلمه ی آخرش به سمته در رفتم و اجازه دادم اشکای شورم صورتمو خیس کنن کل اتاق صدای گریه هام بود: من هق نمیخو..ام بچهی ا.ون عوض..ی رو بزر.گ هق کنم
گذشت و گذشت و دختر کودکی هم جنس خودش به این زمین آورد اما بنظرتون ارباب یونگوک بازم رفتار سردست ادامه میده...
*پنجشنبه ساعت ۱ شب*
دخترم رو بغل کرده بودم و دره گوشش براش لالایی میخوندم بعد از بدنیا اومدن این فرشته یونگکوک مارو به خونهی دیگه ای آورد اما اون هیچوقت پیداش نمیشد
حالا هم نمیدونم چرا گوشیشو بر نمیداره...
یکم موندم که صدای قدم زدن از پشتم شنیدم، اروم سرمو برگردوندم که محکم با چیزی به سرم زدو بعدش هیچی نفهمیدم.
حرف های دلگرم کنندهای با اون لحن خشکش میزد: گفتم که نیاز نیست نگران باشی بچت پیش ماعه فقط
سریع گفت: فقط چی. اروم گفت: همسرت جئون یونگکوک رو کشتن... تقریبا تمام مال و اموالشو بالا کشیدن...
میزارم فکر کُ.. که یکدفعه یکی محکم درو باز کرد سرشو اروم آورد بیرون و گفت: من میتونم از خودشو بچش مراقبت کنم.
هاا؟ یلحظه وایسین
انگار خیلی زود شروع شد؛ بزارین از اینجاش بگم تصور کنید چشمامونو باز میکنید و با اتاقی با تم مشکی رو به رو میشید من کجا بودم؟ پسرم پسرم کجاست ها؟ هنوز با صورت بهت زده به دور ورم نگاه میکردم که خانومی اومد و شروع به حرف زدن کرد از خانواده ی بزرگ جئون؛ من تاحالا ندیده بودمشون اما انگار خیلی بهتر از خودش بودن الانم که فهمیدین مُرده شونه ای بالا
پارت اخر روز یکشنبه گذاشته میشه😉
بالاخره بعد این همه مدت باید قوانین اینجا رو بلد میبودم نه؟ مثلا:
1.سر ساعات گفته شده برای وعده های غذایی سر میز باید باشین
2.از هر گونه نگاه به اربابتون خود داری کنید
3.حق اظهار نظر ندارین
4.هر کاری اربابتون بده باید انجام بدین *هر کاری*
درواقع کارشون خوار کردن بود؛ ولش کن معلوم نیست قراره باز ازم چی بپرسه سریع پشت سرش به سمت اتاق رفتم
_درو ببند
_*بستن در* چشم
_تا زایمان هیچ رابطه ای باهات ندارم ولی بعدش باید جبران کنی فهمیدی؟
چی؟ من که قرار نبود اون بچه رو نگه دارم درسته؟
_بچه؟
_اوهوم خودت میدونی کامل قضیه رو درسته؟ اون بچه رو میخوام؛ <سالم>
_*سکوت*
_بیرون
این تنها کلمه ای بود که میخواستم ازش بشنوم به محض کلمه ی آخرش به سمته در رفتم و اجازه دادم اشکای شورم صورتمو خیس کنن کل اتاق صدای گریه هام بود: من هق نمیخو..ام بچهی ا.ون عوض..ی رو بزر.گ هق کنم
گذشت و گذشت و دختر کودکی هم جنس خودش به این زمین آورد اما بنظرتون ارباب یونگوک بازم رفتار سردست ادامه میده...
*پنجشنبه ساعت ۱ شب*
دخترم رو بغل کرده بودم و دره گوشش براش لالایی میخوندم بعد از بدنیا اومدن این فرشته یونگکوک مارو به خونهی دیگه ای آورد اما اون هیچوقت پیداش نمیشد
حالا هم نمیدونم چرا گوشیشو بر نمیداره...
یکم موندم که صدای قدم زدن از پشتم شنیدم، اروم سرمو برگردوندم که محکم با چیزی به سرم زدو بعدش هیچی نفهمیدم.
حرف های دلگرم کنندهای با اون لحن خشکش میزد: گفتم که نیاز نیست نگران باشی بچت پیش ماعه فقط
سریع گفت: فقط چی. اروم گفت: همسرت جئون یونگکوک رو کشتن... تقریبا تمام مال و اموالشو بالا کشیدن...
میزارم فکر کُ.. که یکدفعه یکی محکم درو باز کرد سرشو اروم آورد بیرون و گفت: من میتونم از خودشو بچش مراقبت کنم.
هاا؟ یلحظه وایسین
انگار خیلی زود شروع شد؛ بزارین از اینجاش بگم تصور کنید چشمامونو باز میکنید و با اتاقی با تم مشکی رو به رو میشید من کجا بودم؟ پسرم پسرم کجاست ها؟ هنوز با صورت بهت زده به دور ورم نگاه میکردم که خانومی اومد و شروع به حرف زدن کرد از خانواده ی بزرگ جئون؛ من تاحالا ندیده بودمشون اما انگار خیلی بهتر از خودش بودن الانم که فهمیدین مُرده شونه ای بالا
پارت اخر روز یکشنبه گذاشته میشه😉
۱۵.۱k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.