امم... خب ببینید خانم احمدی قضیه اینجوری که شما فکر میکنی
امم... خب ببینید خانم احمدی قضیه اینجوری که شما فکر میکنید نیست. ما راستشو بخواید نتونستیم از پشت تلفن همه چیز رو به شما بگیم.
ببینید پدر و مادر شما تصادف نکردن. اگه اطلاع داشته باشید پدر و مادر شما برای تفریح به جنگل جن رفتن. خب چجوری بگم یک آقایی به 110 زنگ زد و گفت دو تا آدمی که زیاد قابل شناسایی نیستن اینجا به طرز وحشتناکی کشته شدن . و ما هم بعد شنیدن این خبر سریع خودمون رو به جنگل رسوندیم و متاسفانه دیدیم که پدر و مادر شما به طرز وحشتناکی کشته شدن ... متاسفم
ماعده - اون چی میگفت ؟ یعنی پدر و مادرم کشته شدن ؟ منظورش از اینکه پدر و مادرم به طور وحشتناکی کشته شدن چیه ؟
سرگرد هنوز داشت صحبت میکرد ولی دیگه هیچی نمی شنیدم...
اشک از چشمام سرازیر شد و چشمام سیاهی میرفت و حس کردم افتادم
و همه جا سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم......
با نوری که به چشمم خورد هوشیار شدم. وقتی چشمام رو باز کردم همه چیز رو تار میدیدم و نور لامپ هم چشمم رو اذیت میکرد. وقتی چند پار پلک زدم به نور عادت کردم. وقتی چشمم به دور و اطراف افتاد ، دیدم سمت چپ دستم سرم وصله... و با یاد آوری حرفای سرگرد که گفت پدر و مادرم کشته شدن زدم زیر گریه...
انقدر که گریه کردم صدای هق هقم بالا رفت و یکی از پرستارا فهمید و به یه نفر گفت آقا ؟ بهوش اومدن... پرستار اومد داخل و گفت خوشحالم که بهوش اومدی عزیزم. سعی کن تا جایی که میتونی آروم باشی میدونم عزیزم. میدونم اتفاق بدی برات افتاده. اما اگه خیلی غصه بخوری دوباره از حال میری.
بعدش بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد
ببینید پدر و مادر شما تصادف نکردن. اگه اطلاع داشته باشید پدر و مادر شما برای تفریح به جنگل جن رفتن. خب چجوری بگم یک آقایی به 110 زنگ زد و گفت دو تا آدمی که زیاد قابل شناسایی نیستن اینجا به طرز وحشتناکی کشته شدن . و ما هم بعد شنیدن این خبر سریع خودمون رو به جنگل رسوندیم و متاسفانه دیدیم که پدر و مادر شما به طرز وحشتناکی کشته شدن ... متاسفم
ماعده - اون چی میگفت ؟ یعنی پدر و مادرم کشته شدن ؟ منظورش از اینکه پدر و مادرم به طور وحشتناکی کشته شدن چیه ؟
سرگرد هنوز داشت صحبت میکرد ولی دیگه هیچی نمی شنیدم...
اشک از چشمام سرازیر شد و چشمام سیاهی میرفت و حس کردم افتادم
و همه جا سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم......
با نوری که به چشمم خورد هوشیار شدم. وقتی چشمام رو باز کردم همه چیز رو تار میدیدم و نور لامپ هم چشمم رو اذیت میکرد. وقتی چند پار پلک زدم به نور عادت کردم. وقتی چشمم به دور و اطراف افتاد ، دیدم سمت چپ دستم سرم وصله... و با یاد آوری حرفای سرگرد که گفت پدر و مادرم کشته شدن زدم زیر گریه...
انقدر که گریه کردم صدای هق هقم بالا رفت و یکی از پرستارا فهمید و به یه نفر گفت آقا ؟ بهوش اومدن... پرستار اومد داخل و گفت خوشحالم که بهوش اومدی عزیزم. سعی کن تا جایی که میتونی آروم باشی میدونم عزیزم. میدونم اتفاق بدی برات افتاده. اما اگه خیلی غصه بخوری دوباره از حال میری.
بعدش بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد
۴.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.