رمان عشق سیاه و سفید///part;44~
خودمو تو اینه نگاه کردم خوشتیپ شده بودم موهامو شونه نزدم چون همونجوری بهتر بود باز فرهاش افتاده بود رو پیشونیم...
رفتم درو باز کردم به پله ها نزدیک شدم و سرمو انداختم پایین و از پله ها اروم اروم رفتم پایین... مامان بزرگم منتظرم بود.. نشسته بود رو مبل... رفتم پیشش تا اینکه نزدیکش شدمو بهم گفت
(دیگه اسم مامان بزرگ کیونگو نمینویسم و همون مینویسم مامان بزرگ کیونگ💜🙂)
مکالمه بین(کیونگ)-(مامان بزرگش):
مامان بزرگ(کیونگ):به به پسر گلم فک کنم اصن نمیخواستی پایینم بیای(یه سیسی گرفته دیگه نگم براتون😐😂✨)
ببینم سراغمم که نمیگری که زنده ام یا مرده، اصن برات مهم هست(دیگه زیادی داری به پسرمون چیز میز میگیااا😐)
کیونگ: س.. سلام........... ر.. راستش م.. من سرم شلوغ بود ن.. نتونستم س.. سراغی ازتون ب... بگیرم
مامان بزرگ کیونگ یه چش غره واسش میره و نگاشو از کیونگ ور میداره و نگاشو میده یه جای دیگه و دوباره بعد چنذمین نگاشو میده به کیونگ
مامان بزرگ(کیونگ): خو دیگه بسه بشین میخوام باهات یکم صحبت کنم(نگاش به کیونگ کاملا جدیه)
کیونگ شبیه پسر بچه های کوچولو که یکی دعواش کرده مودب میره میشینه رو مبل جلویی مامان بزرگش و نگاشو اروم از پایین ور میداره و مامان بزرگش میده و میگه
کیونگ: بفرمایید(چیزی نیست فقط یکم از مامان بزرگش میترسه🤌🏻🥲😂✨)
مامان بزرگ(کیونگ):خوب من اومدم پیشت تا چند روز بمونم
چشای کیونگ از حدقه در میاد و بهش زول میزنه و میگه...
کیونگ: چ.. چیی؟!
مامان بزرگ: چیه خوشحال نشدی؟!
کیونگ:درواقع از خوشحالی اینجوری کردم...ههههه(مثلا خنده های الکی) آره همین دیگه...(داره دروغ میگه شما دیگه باور نکنید😂✨)
مامان بزرگ کیونگ ابرو میندازه بالا از کیونگ میپرسه
مامان بزرگ(کیونگ):خوب زنت؟!
کیونگ:چ.. چی؟! ز.. زنم؟!
مامان بزرگ(کیونگ): آره دیگه پس چی؟!جیمی اون دوست صمیمیت بهم گفت دوست دختر داری... همون لیساعه
کیونگ چشاشو از چشای مامان بزرگش ورمیداره و زیر لب به جیمی میگه(لعنتی)
مامان بزرگ(کیونگ): چیزی گفتی؟!
کیونگ زود سرشو میده بالا و نگاشو میندازه رو مامان بزرگشو سرشو تند تند تکون میده و میگه...
کیونگ: ن... نه
مامان بزرگ(کیونگ): ما باید وارث داشته باشیم باید با لیسا ازدواج کنی! پولدارم که هست چی میخوای دیگه؟!
کیونگ: مامان بزرگ اول اینکه پول مهم نیس دوم اینکه لیسا نمیتونه بچه دارشه(حرف دومشو دروغ میگه)
مامان بزرگ(کیونگ): چییی؟! تو میدونی که وارث نداشته باشیم چی میشه؟! همه پشت سرمون حرف درمیارن که نوه ی من خانومش نمیتونه بچه دارشه....(داد)
کیونگ: مامان بزرگ بهتره ولش کنیم خودتونم گفتید دیگه وارث نمیتونید داشته باشید همه هم پشت سرمون حرف در میارن پس ازش جدا میشم....
مامان بزرگ(کیونگ): اون پولداره.....
رفتم درو باز کردم به پله ها نزدیک شدم و سرمو انداختم پایین و از پله ها اروم اروم رفتم پایین... مامان بزرگم منتظرم بود.. نشسته بود رو مبل... رفتم پیشش تا اینکه نزدیکش شدمو بهم گفت
(دیگه اسم مامان بزرگ کیونگو نمینویسم و همون مینویسم مامان بزرگ کیونگ💜🙂)
مکالمه بین(کیونگ)-(مامان بزرگش):
مامان بزرگ(کیونگ):به به پسر گلم فک کنم اصن نمیخواستی پایینم بیای(یه سیسی گرفته دیگه نگم براتون😐😂✨)
ببینم سراغمم که نمیگری که زنده ام یا مرده، اصن برات مهم هست(دیگه زیادی داری به پسرمون چیز میز میگیااا😐)
کیونگ: س.. سلام........... ر.. راستش م.. من سرم شلوغ بود ن.. نتونستم س.. سراغی ازتون ب... بگیرم
مامان بزرگ کیونگ یه چش غره واسش میره و نگاشو از کیونگ ور میداره و نگاشو میده یه جای دیگه و دوباره بعد چنذمین نگاشو میده به کیونگ
مامان بزرگ(کیونگ): خو دیگه بسه بشین میخوام باهات یکم صحبت کنم(نگاش به کیونگ کاملا جدیه)
کیونگ شبیه پسر بچه های کوچولو که یکی دعواش کرده مودب میره میشینه رو مبل جلویی مامان بزرگش و نگاشو اروم از پایین ور میداره و مامان بزرگش میده و میگه
کیونگ: بفرمایید(چیزی نیست فقط یکم از مامان بزرگش میترسه🤌🏻🥲😂✨)
مامان بزرگ(کیونگ):خوب من اومدم پیشت تا چند روز بمونم
چشای کیونگ از حدقه در میاد و بهش زول میزنه و میگه...
کیونگ: چ.. چیی؟!
مامان بزرگ: چیه خوشحال نشدی؟!
کیونگ:درواقع از خوشحالی اینجوری کردم...ههههه(مثلا خنده های الکی) آره همین دیگه...(داره دروغ میگه شما دیگه باور نکنید😂✨)
مامان بزرگ کیونگ ابرو میندازه بالا از کیونگ میپرسه
مامان بزرگ(کیونگ):خوب زنت؟!
کیونگ:چ.. چی؟! ز.. زنم؟!
مامان بزرگ(کیونگ): آره دیگه پس چی؟!جیمی اون دوست صمیمیت بهم گفت دوست دختر داری... همون لیساعه
کیونگ چشاشو از چشای مامان بزرگش ورمیداره و زیر لب به جیمی میگه(لعنتی)
مامان بزرگ(کیونگ): چیزی گفتی؟!
کیونگ زود سرشو میده بالا و نگاشو میندازه رو مامان بزرگشو سرشو تند تند تکون میده و میگه...
کیونگ: ن... نه
مامان بزرگ(کیونگ): ما باید وارث داشته باشیم باید با لیسا ازدواج کنی! پولدارم که هست چی میخوای دیگه؟!
کیونگ: مامان بزرگ اول اینکه پول مهم نیس دوم اینکه لیسا نمیتونه بچه دارشه(حرف دومشو دروغ میگه)
مامان بزرگ(کیونگ): چییی؟! تو میدونی که وارث نداشته باشیم چی میشه؟! همه پشت سرمون حرف درمیارن که نوه ی من خانومش نمیتونه بچه دارشه....(داد)
کیونگ: مامان بزرگ بهتره ولش کنیم خودتونم گفتید دیگه وارث نمیتونید داشته باشید همه هم پشت سرمون حرف در میارن پس ازش جدا میشم....
مامان بزرگ(کیونگ): اون پولداره.....
۱۰.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.