پارت ۱۷ (برادر خونده)
به عقربه های ساعت مچی دستم نگاه کردم داره دیر میشه پس این اتوبوس کجاست بعد از ساعت ها انتظار بالاخرع اتوبوس اومد سریع داخل اتوبوس شدمو رو یکی از صندلی ها نشستم دستام از بس که استرس داشتم مثله یخ شده بودن ولی از یه طرف خیلی خوشحالم که استخدام شدم بالاخره بعد از چند ایستگاه به ایستگاه مورد نظرم رسیدم ازاتوبوس پیاده شدم و بقیه راهو پیاده رفتم یکم راهش تا کمپانی زیاده ولی این تنها ایستگاهیه که به کمپانی بیگ هیت نزدیک تره وقتی رسیدم جلوی در کمپانی یه نفس بلند کشیدمو گفتم خدایا خودت کمک کن قدم اولو گذاشتمو وارد کمپانی بزرگ بیگ هیت شدم به اتاق اون مرده که منو استخدام کرد رفتم پشت در ایستادم و خیلی اروم چند تا تقه به در زدم و درو باز کردم بلند گفتم ببخشید میتونم بیام داخل اقاهه:بله بفرمایید -سلام اقاهه:سلام بفرمایید بشنید به طرف صندلی که اشاره کرده بود رفتم و نشستم -من خانوم کیم هستم شما به من زنگ زده بودید گفتید استخدام شدم اقاهه:بله می شناسم شمارو -عاخوبه اقاهه: خوب خانوم کیم شما استخدام شدید به عنوان دستیار عکاسمون -چی دستیار عکاس اقاهه:بله اقاهه زد تو ذوقم ولی خوب همینم بسه -ممنون الان از کی کارم شروع میشه اقاهه:از امروز من الان به عکاسمون خبر میدم شماهم همونجا برید -باشه
بعد از اینکه اقاهه به عکاسش خبر داد ادرس جایی که عکاسه بودو بهم داد از اتاق بیرون اومدم و دنبال ادرس اتاقی که اقاهه داده بود گشتم و بالاخره پیداش کردم عکاسه یه خانوم بود که کلن همه کارارو بهم توضیح داد اسم خانومه .خانوم لی بود یکم ترسناکه ولی خوب میشه تحمل کرد چون من می تونم از فردا کار اصلیم شروع میشه به عنوان یه دستیار عکاس راجب حقوقشم گفت بستگی به خودت داره از زبان جونگکوک: چقدرحوصلم سر رفته چیکار کنم الان عا وایستا دفتر خاطرات سورا سمت جایی که دفترخاطرات سورا رو قایم کردم رفتم و برش داشتمخوب صفحه چند بودم عا خودشه باورم نمیشد این واقعن داستان زندگی سورا بود چرا اینقدر غم انگیز دلم براش میسوزه چون مامان باباشو از دست داده هیچوقت فکر نمی کردم سورا اینقدر سختی رو تحمل کرده باشه دفترو گذاشتم سرجاش و از اتاقم بیرون رفتم رو کاناپه جلو تلویزیون دراز کشیدم و کانالارو عوض می کردم چرا کسی خونه نیست مامان و سورا کجان کاش سورا بود اذیتش میکردم اخه خیلی حال میده باهاش جرو بحث کنی تو فکر بودم اونم تو فکر کی سورا همون دختره که به قول خودش دشمنشم ولی چرا هی دارم بهش فکر میکنم اینو میدونم شاید به خاطر سرگذشت غم انگیزشه بهتره زیاد بهش فکر نکنم نمی دونم چیجوری خوابم برد ولی وقتی بلند شدم دیدم سورا خوشحالو شاد و خندون نشسته رو کاناپه و سریال می بینه -سلام تو کی اومدی سورا:سلام یه ساعتی میشه -خوبی سورا با تعجب بهم نگاه کرد حقم داره این سوالی نبود که من همیشه ازش بپرسم -منظورم اینه که چرا خوشحالی☺☺ سورا:بده خوشحال باشم😕 -نه خوبه اتفاقی افتاده؟ سورا:اوووو هیچی نیست دارم سریال می بینم البته سریال مورد علاقمه - سریالش قشنگه؟ سورا: من که دوسش دارم از نظرم قشنگه ببینم جونگ کوک تو چرا اینطوری شدی -چه طوری؟ سورا:هیچی مهم نیست -اوکی
بعد از اینکه اقاهه به عکاسش خبر داد ادرس جایی که عکاسه بودو بهم داد از اتاق بیرون اومدم و دنبال ادرس اتاقی که اقاهه داده بود گشتم و بالاخره پیداش کردم عکاسه یه خانوم بود که کلن همه کارارو بهم توضیح داد اسم خانومه .خانوم لی بود یکم ترسناکه ولی خوب میشه تحمل کرد چون من می تونم از فردا کار اصلیم شروع میشه به عنوان یه دستیار عکاس راجب حقوقشم گفت بستگی به خودت داره از زبان جونگکوک: چقدرحوصلم سر رفته چیکار کنم الان عا وایستا دفتر خاطرات سورا سمت جایی که دفترخاطرات سورا رو قایم کردم رفتم و برش داشتمخوب صفحه چند بودم عا خودشه باورم نمیشد این واقعن داستان زندگی سورا بود چرا اینقدر غم انگیز دلم براش میسوزه چون مامان باباشو از دست داده هیچوقت فکر نمی کردم سورا اینقدر سختی رو تحمل کرده باشه دفترو گذاشتم سرجاش و از اتاقم بیرون رفتم رو کاناپه جلو تلویزیون دراز کشیدم و کانالارو عوض می کردم چرا کسی خونه نیست مامان و سورا کجان کاش سورا بود اذیتش میکردم اخه خیلی حال میده باهاش جرو بحث کنی تو فکر بودم اونم تو فکر کی سورا همون دختره که به قول خودش دشمنشم ولی چرا هی دارم بهش فکر میکنم اینو میدونم شاید به خاطر سرگذشت غم انگیزشه بهتره زیاد بهش فکر نکنم نمی دونم چیجوری خوابم برد ولی وقتی بلند شدم دیدم سورا خوشحالو شاد و خندون نشسته رو کاناپه و سریال می بینه -سلام تو کی اومدی سورا:سلام یه ساعتی میشه -خوبی سورا با تعجب بهم نگاه کرد حقم داره این سوالی نبود که من همیشه ازش بپرسم -منظورم اینه که چرا خوشحالی☺☺ سورا:بده خوشحال باشم😕 -نه خوبه اتفاقی افتاده؟ سورا:اوووو هیچی نیست دارم سریال می بینم البته سریال مورد علاقمه - سریالش قشنگه؟ سورا: من که دوسش دارم از نظرم قشنگه ببینم جونگ کوک تو چرا اینطوری شدی -چه طوری؟ سورا:هیچی مهم نیست -اوکی
۷۷.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.