-عشق اشتباه-
-عشق اشتباه-
P7:
به جسد خونی و بی جونی که روبه روش افتاده بود خیره شد، نگاه سردش سوزشی به تن ادم میانداخت، کنار جسد زانو زد و پوزخند ترسناکی روی صورتش پخش شد: آقای کیم...من بردم..درد داری آقای کیم؟..(خنده)..قشنگه..
نوک چاقواش رو از گردن تا پایین شکم جسد کشید و خطی ایجاد کرد، وقتی به شکم جسد رسید، برای اینکه مطمئن بشه بابای تهیونگ هم عذاب میکشه و هم در آخر میمیره چاقواش رو با فشار وارد شکمش کرد، پدر تهیونگ که هنوز کمی جون در بدنش بود فریادی از درد کشید ولی فریادش به سختی شنیده میشد، خون پاشید بیرون و روی صورت جئون ریخت، پوزخند جئون بزرگ تر شد: اگه...تهیونگ رو از من دور نمیکردی...هیچوقت اینطوری نمیشد..آقای کیم..
برای آخرین بار، نگاهی به صورت شخص روبه روش انداخت، پوزخند کم کم محو شد و یاد گذشته اش افتاد، رفتار هایی که پدر تهیونگ باهاش داشت، چیز هایی که ازش گرفت، کارهایی که باهاش کرد، همه ی اینا تنفرش رو بیشتر میکرد، از روی زانو بلند شد و از جسد دور شد، به افرادش اشاره کرد تا مدارک جرم رو نابود کنن و خودش به سمت ماشینش رفت، دستکش های خونی اش رو دراورد و سوار ماشینش شد...
۵ ساعت قبل از حادثه، از دید تهیونگ:
بعد از خوردن صبحونه با پدرش، از روی میز بلند شد و کتش رو پوشید، روبه پدرش کرد و لبخندی زد: امروز برنامهات چیه پدر؟
پ.ت، نگاهش به بشقاب غذا بود و لبخندی زد: میرم کلاب دوستم، دعوتم کرده
+عالیه..منم امروز جلسه دارم...یکی از همکارام به قتل رسیده..الان تقریبا..۳ روز از اون حادثه میگذره و تا جایی که فهمیدم..کار باند مافیایی ی گرگ سفیده (لقب دارن)، مثل اینکه یه رئیس جدید دارن..البته خیلیم جدید نه...حدود یه ساله رئیس شده، زیاد ازش اطلاعات ندارم، خلاصه بگم پدر...چون من یه پلیسم..خیلی خطرناکه و ممکن تو در خطر باشی..مراقب خودت باش..(منظورش اینه شخص مهمیه و چون این مافیا ها میدونن که یه پلیس مثل اون میتونه پیداشون کنه، میتونن با گروگان گرفتن یا کشتن عزیزانش تهدیدش کنن)
پ.ت، اروم بلند شد و دستش به شونه ی پسرش کشید و به صورت نگران پسرش نگاهی انداخت: نگران نباش..مراقبم
+مرسی پدر..من دیگه میرم، کلاب خوش بگذره..شب میبینمت
پ.ت:باشه پسرم..جلسه ی خوبی داشته باشی و...تو هم مراقب خودت باش..
بعد از حادثه:
جلسه تموم شد، پرونده هارو برداشت و به منشی اش داد، آهی کشید و وارد دفترش شد،پشت میزش نشست، خواست چشمهایش رو کمی روی هم بزاره که در دفتر با شتاب باز شد، منشی ی شخصیش با نگرانی و ترس وارد دفتر شد
*ادامهاش توی کامنت هاست*
امیدوارم خوشتون بیاد✨️
P7:
به جسد خونی و بی جونی که روبه روش افتاده بود خیره شد، نگاه سردش سوزشی به تن ادم میانداخت، کنار جسد زانو زد و پوزخند ترسناکی روی صورتش پخش شد: آقای کیم...من بردم..درد داری آقای کیم؟..(خنده)..قشنگه..
نوک چاقواش رو از گردن تا پایین شکم جسد کشید و خطی ایجاد کرد، وقتی به شکم جسد رسید، برای اینکه مطمئن بشه بابای تهیونگ هم عذاب میکشه و هم در آخر میمیره چاقواش رو با فشار وارد شکمش کرد، پدر تهیونگ که هنوز کمی جون در بدنش بود فریادی از درد کشید ولی فریادش به سختی شنیده میشد، خون پاشید بیرون و روی صورت جئون ریخت، پوزخند جئون بزرگ تر شد: اگه...تهیونگ رو از من دور نمیکردی...هیچوقت اینطوری نمیشد..آقای کیم..
برای آخرین بار، نگاهی به صورت شخص روبه روش انداخت، پوزخند کم کم محو شد و یاد گذشته اش افتاد، رفتار هایی که پدر تهیونگ باهاش داشت، چیز هایی که ازش گرفت، کارهایی که باهاش کرد، همه ی اینا تنفرش رو بیشتر میکرد، از روی زانو بلند شد و از جسد دور شد، به افرادش اشاره کرد تا مدارک جرم رو نابود کنن و خودش به سمت ماشینش رفت، دستکش های خونی اش رو دراورد و سوار ماشینش شد...
۵ ساعت قبل از حادثه، از دید تهیونگ:
بعد از خوردن صبحونه با پدرش، از روی میز بلند شد و کتش رو پوشید، روبه پدرش کرد و لبخندی زد: امروز برنامهات چیه پدر؟
پ.ت، نگاهش به بشقاب غذا بود و لبخندی زد: میرم کلاب دوستم، دعوتم کرده
+عالیه..منم امروز جلسه دارم...یکی از همکارام به قتل رسیده..الان تقریبا..۳ روز از اون حادثه میگذره و تا جایی که فهمیدم..کار باند مافیایی ی گرگ سفیده (لقب دارن)، مثل اینکه یه رئیس جدید دارن..البته خیلیم جدید نه...حدود یه ساله رئیس شده، زیاد ازش اطلاعات ندارم، خلاصه بگم پدر...چون من یه پلیسم..خیلی خطرناکه و ممکن تو در خطر باشی..مراقب خودت باش..(منظورش اینه شخص مهمیه و چون این مافیا ها میدونن که یه پلیس مثل اون میتونه پیداشون کنه، میتونن با گروگان گرفتن یا کشتن عزیزانش تهدیدش کنن)
پ.ت، اروم بلند شد و دستش به شونه ی پسرش کشید و به صورت نگران پسرش نگاهی انداخت: نگران نباش..مراقبم
+مرسی پدر..من دیگه میرم، کلاب خوش بگذره..شب میبینمت
پ.ت:باشه پسرم..جلسه ی خوبی داشته باشی و...تو هم مراقب خودت باش..
بعد از حادثه:
جلسه تموم شد، پرونده هارو برداشت و به منشی اش داد، آهی کشید و وارد دفترش شد،پشت میزش نشست، خواست چشمهایش رو کمی روی هم بزاره که در دفتر با شتاب باز شد، منشی ی شخصیش با نگرانی و ترس وارد دفتر شد
*ادامهاش توی کامنت هاست*
امیدوارم خوشتون بیاد✨️
۵.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.