❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓❦
از این دیدار هول شده بوده نمیدونست چی بگه و چکار کنه از کجا شروع کنه
مردی که شش سال ندیده بود الان جلوش جذابتر و خواستنی تر از ایستاده بود
نگاه های معنی دارش از دلتنگی باعث بیشتر معذب شدنش میشد اما سعی براش اهمیتی نداشته باشه و کنایه و تیکه شروع کنه
قدمی به جلو برداشت و با صدایی که سعی میکرد سرد و بی اهمیت باشه گفت "با اینکه هیچ میلی به دیدن و حرف زدنی باهات ندارم اما باید حرف بزنیم"
تهیونگ که تا اون زمان مات با دلتنگی به دختر کوچولوش خیره بود با حرفش پوزخندی در دل زد چون ایملدا اینطوری میخواست لجبازی و ناراحتیش رو به روز بده اما این ناراحتیه دو روزه نبود این ناراحت و نفرت شش ساله بود شش سال!
همینطور که دست هاش توی جیب های شلوارش بودن و از اون یه خدایه جذابیت میساخت به سمت مبلی که ایملدا نشسته بود رفت و روی دسته مبل نشست و یه ابرو بالا انداخت و گفت "اتفاق افتاده که مین ایملدا رو به اینجا کشونده؟ یا من کار بدی کردم؟"
ایملدا پوزخندی زد کار بد اون تمام زندگیشون کار بد کرد بود اما الان حوصله جواب دادن نداشت پس مقدمه کلمه ای گفت که دل و قلب تهیونگ رو به لرزه انداخت
"چرا ولم کردی؟ بخاطره پدرت؟یا خودت؟"
تهیونگ! چی باید میگفت درک حرفش براش سخت بود نفس کشیده بودن یادش رفت فهمیده بود پس بالاخره فهمیده بود!
با سکوت تهیونگ دوباره لب باز کرد و با صدایی لرزون گفت "میخواست منو بکشه؟ مجبورت کرد؟"
خدا خدا میکرد که مجبور به این کار شده باشه اینکه به خواست خودش اون و دخترش رو ول نکرده اینکه عشقش به اون الکی نیوده
اما تهیونگ انگار هیچی نمیشنید از اينکه ایملدا فهمیده میترسید چون قطعا حالا دیگه خون بپا میشد
ایملدا حرصی از ساکت بودن تهیونگ از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت "مجبوری بود ولم کنی مجبور بودی ازداوج کنی چرا، من و با یه بچه دوماه ترک کردی چرا گذاشتی اینقدر آسیب ببینم چرا منو بازیچه خودت و پدرت کردی کیم تهیونگ"
حتی نفهمیده بود کی بغض کرده و اون بغض به اشک های داغ روی گونه اش شدن
تهیونگ که که با حیغ های ایملدا به خود امد بود با هرکلمه اش قلبش فشرده میشد و از گذشته کثیفش بیشتر خجالت مکشید حق با اون ایملدا حز تهیونگ کسی رو نداشت اما تهیونگ اون رو ول کرده بود با دیدن اشک هاش تحملش سر رسید و به سمت قدم های بلند برداشت و دست هاشو روی صورت زیبا و پرستیدنی ایملدا گذاشت
اینقدر آرامش بهش ملحق شده بود که توان عقب کشیدن و داد زدن نداشت دلش میخواست دست های گرمش بیشتر بیشتر گونه های اشکیش رو نوازش کنن
تهیونگ با شخصتش اشک های داغ ایملدا رو پس میزد اما گلوله های بلوریش جای اون هارو پر میکرد
تهیونگ با صدای گرفت و بم شده آروم لب زد که دل دختر کوچولوش رو بیشتر میلرزوند و دلتنگش میکرد "من هیچ وقت ترکت نکردم هیچ وقت"
حالا دیگه نمیدونستن که چقدر گذشته اما اینقدر گریه کرده بودن که انگار بار تمام این سالها از دوششون برداشته شده ایملدا دیگه اون حس نفرت رو نداشت اما هنوز از تهیونگ ناراحت بود، ناراحت بود چون اون باعث تمام سال دوری بود
ایملدا که یکم آروم شده بود و گریه هاش تبدیل به هق هق آرومش شده بودن رو به تهیونگ کرد و با صدایی گرفته گفت"چرا بهم نگفتی؟ من که هرچی میگفتی قبول میکردم چرا اینجوری گذاشتی برم اگه بهم گفتی اینقدر ازت منتفر نبود اینقدر این سالها عذاب نمیکشیدم اینقدر.."
با مچاله شدن توی بغل تهیونگ ساکت شد و همونجا آروم گرفت این چندمین بار توی اون روز بود که تهیونگ بغلش میکرد و اون توان مخالفت نداشت حتی اگه میتونست هم دیگه اینکارو رو نمیکرد" ایملدارگفتم که من هنوز اونقدر قوی نشده بودم هنوز باند خودم و تشکیل نداده بودم با گفتن فقط تورو از دست میدادم" ایملدا ناراحت و آروم نالید"مگه الان از دستم ندادی؟" آروم گفت اما جوری بود که تهیونگ بشنوه سوالش رو با سوال جواب که هیچ کدوم جوابش رو نمیدونستن"مگه الان ندارمت؟ "ایملدا نگاهی به تهیونگ کرد که برای چند لحظه ای توی چشمای هم غرق بودن
مردی که شش سال ندیده بود الان جلوش جذابتر و خواستنی تر از ایستاده بود
نگاه های معنی دارش از دلتنگی باعث بیشتر معذب شدنش میشد اما سعی براش اهمیتی نداشته باشه و کنایه و تیکه شروع کنه
قدمی به جلو برداشت و با صدایی که سعی میکرد سرد و بی اهمیت باشه گفت "با اینکه هیچ میلی به دیدن و حرف زدنی باهات ندارم اما باید حرف بزنیم"
تهیونگ که تا اون زمان مات با دلتنگی به دختر کوچولوش خیره بود با حرفش پوزخندی در دل زد چون ایملدا اینطوری میخواست لجبازی و ناراحتیش رو به روز بده اما این ناراحتیه دو روزه نبود این ناراحت و نفرت شش ساله بود شش سال!
همینطور که دست هاش توی جیب های شلوارش بودن و از اون یه خدایه جذابیت میساخت به سمت مبلی که ایملدا نشسته بود رفت و روی دسته مبل نشست و یه ابرو بالا انداخت و گفت "اتفاق افتاده که مین ایملدا رو به اینجا کشونده؟ یا من کار بدی کردم؟"
ایملدا پوزخندی زد کار بد اون تمام زندگیشون کار بد کرد بود اما الان حوصله جواب دادن نداشت پس مقدمه کلمه ای گفت که دل و قلب تهیونگ رو به لرزه انداخت
"چرا ولم کردی؟ بخاطره پدرت؟یا خودت؟"
تهیونگ! چی باید میگفت درک حرفش براش سخت بود نفس کشیده بودن یادش رفت فهمیده بود پس بالاخره فهمیده بود!
با سکوت تهیونگ دوباره لب باز کرد و با صدایی لرزون گفت "میخواست منو بکشه؟ مجبورت کرد؟"
خدا خدا میکرد که مجبور به این کار شده باشه اینکه به خواست خودش اون و دخترش رو ول نکرده اینکه عشقش به اون الکی نیوده
اما تهیونگ انگار هیچی نمیشنید از اينکه ایملدا فهمیده میترسید چون قطعا حالا دیگه خون بپا میشد
ایملدا حرصی از ساکت بودن تهیونگ از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت "مجبوری بود ولم کنی مجبور بودی ازداوج کنی چرا، من و با یه بچه دوماه ترک کردی چرا گذاشتی اینقدر آسیب ببینم چرا منو بازیچه خودت و پدرت کردی کیم تهیونگ"
حتی نفهمیده بود کی بغض کرده و اون بغض به اشک های داغ روی گونه اش شدن
تهیونگ که که با حیغ های ایملدا به خود امد بود با هرکلمه اش قلبش فشرده میشد و از گذشته کثیفش بیشتر خجالت مکشید حق با اون ایملدا حز تهیونگ کسی رو نداشت اما تهیونگ اون رو ول کرده بود با دیدن اشک هاش تحملش سر رسید و به سمت قدم های بلند برداشت و دست هاشو روی صورت زیبا و پرستیدنی ایملدا گذاشت
اینقدر آرامش بهش ملحق شده بود که توان عقب کشیدن و داد زدن نداشت دلش میخواست دست های گرمش بیشتر بیشتر گونه های اشکیش رو نوازش کنن
تهیونگ با شخصتش اشک های داغ ایملدا رو پس میزد اما گلوله های بلوریش جای اون هارو پر میکرد
تهیونگ با صدای گرفت و بم شده آروم لب زد که دل دختر کوچولوش رو بیشتر میلرزوند و دلتنگش میکرد "من هیچ وقت ترکت نکردم هیچ وقت"
حالا دیگه نمیدونستن که چقدر گذشته اما اینقدر گریه کرده بودن که انگار بار تمام این سالها از دوششون برداشته شده ایملدا دیگه اون حس نفرت رو نداشت اما هنوز از تهیونگ ناراحت بود، ناراحت بود چون اون باعث تمام سال دوری بود
ایملدا که یکم آروم شده بود و گریه هاش تبدیل به هق هق آرومش شده بودن رو به تهیونگ کرد و با صدایی گرفته گفت"چرا بهم نگفتی؟ من که هرچی میگفتی قبول میکردم چرا اینجوری گذاشتی برم اگه بهم گفتی اینقدر ازت منتفر نبود اینقدر این سالها عذاب نمیکشیدم اینقدر.."
با مچاله شدن توی بغل تهیونگ ساکت شد و همونجا آروم گرفت این چندمین بار توی اون روز بود که تهیونگ بغلش میکرد و اون توان مخالفت نداشت حتی اگه میتونست هم دیگه اینکارو رو نمیکرد" ایملدارگفتم که من هنوز اونقدر قوی نشده بودم هنوز باند خودم و تشکیل نداده بودم با گفتن فقط تورو از دست میدادم" ایملدا ناراحت و آروم نالید"مگه الان از دستم ندادی؟" آروم گفت اما جوری بود که تهیونگ بشنوه سوالش رو با سوال جواب که هیچ کدوم جوابش رو نمیدونستن"مگه الان ندارمت؟ "ایملدا نگاهی به تهیونگ کرد که برای چند لحظه ای توی چشمای هم غرق بودن
۳۴.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.