ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟘
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟘
یون سوک: فکر میکنم حداقل ۵ سال ازت بزرگتر باشم ونوس
☆ اوه که اینطور... میتونم باهاتون خودمونی صحبت کنم؟
سمت چراغ رفت و بعد از خاموش کردنش ادامه داد:
یون سوک: البته، اینجا چیزهای مهمتری برای رسیدگی داریم و فکر نمیکنم تفاوت سنی مهم باشه نه؟
☆ اگر شما اینطور فکر میکنین فکر کنم باید موافقت کنم، شبت بخیر
یون سوک: خوب بخوابی
☆ " شاید روزها اونقدر با هیجان نمیگذشت
شاید باید غرق میشدم در یکنواختی
اینکه چرا خودم رو انقدر اذیت میکنم رو خودم هم نمیدونم. اوایل با پرکردن برنامه هام سعی در فراموش کردن آدم ها داشتم...
الان میخوام چی رو تغییر بدم؟ شاید شخصیتم؟
ورودم به این دنیای خطرناک، تجربه های جدیدی برام به یادگار میذاره
بذار جاری باشم
جاری در جریانِ زندگی(: "
◦•●◉✿✿◉●•◦
یون سوک: یبار دیگه ونوس.. یکی دیگه
با تمام توان کیسه بوکس رو نشونه گرفت، برای تمرین مصمم بود این سه هفته هرچی در توان داشت مبارزه کرده بود
اریس: گاردت پایینه مشتت رو یکم بالا تر بگیر
مشتش رو بالاتر گرفت، دستش زخمی بود باند سفید یون سوک رو دورش پیچید و بدون شکایت به درد ادامه داد
اریس: با قدرتت نجنگ.. صرف نظر از اینکه چقدر جنگجوی خوبی هستی
نفسش رو بیرون داد تلوتلو میخورد. زیاد از حد تمرین کرده بود، همشون روز و شب مبارزه میکردن تا مهارت هاشون رو بهبود بدن
یونسوک: هی حالت خوبه؟
میخواست کمکش کنه میدونست ونوس طاقت نمیاره اما با اشاره اریس بیخیال شد و به تمرینش ادامه داد. زیر چشمی هر دو رو زیرنظر داشت
اریس: شقیقه، لب بالا، چونه، چشم ها و دستگاه تناسلی... به اینها ضربه بزن
کتش رو گوشه ای انداخت و نگاهی به سالن کرد. همه نیروهاش مشغول تمرین بودن لبخندی زد و آروم نزدیک سوآه رفت؛ هیچکس لبخندش رو نمیدید انگار تا زمانی که گروه فوقالعادش اعتمادش رو جلب نمیکردن قصد نداشت حتی چهرش رو نشونشون بده
دقیقا پشت سرش ایستاد، اون واقعا خسته بنظر میومد
اریس: توی مبارزه صرفا قدرت مهم نیست با یه تکنیک میتونی حریفت رو شکست بدی
☆ بهم... یاد... بده...
اریس: هیش... یکم نفس بگیر
دستت رو بده به من ونوس الان میمیوفتی
☆ هی من خوبم خودم میتونم برم بیرون
مشتش رو گرفت و باند رو باز کرد، وضعش بد نبود اما تعریفی هم نداشت
اریس: اول برو دستت رو ضدعفونی کن و بعد باند رو ببند
☆ بله کاپیتان
[ باشگاه ، 00:56]
میخواست برای آخرین بار نگاهی به وضع باشگاه بندازه. بچه ها واقعا همه جا رو شلوغ میکردن و طوری خسته بودن که بدون تمیز کاری به اتاق های مشترک و قدیمی برمیگشتن.
چراغ روشن بود، دستگیره در رو چرخوند و درد با صدای بلندی باز شد.. همون بوی آشنا رو میداد یچیزی شبیه عطرِ قهوه...
حمایت؟
یون سوک: فکر میکنم حداقل ۵ سال ازت بزرگتر باشم ونوس
☆ اوه که اینطور... میتونم باهاتون خودمونی صحبت کنم؟
سمت چراغ رفت و بعد از خاموش کردنش ادامه داد:
یون سوک: البته، اینجا چیزهای مهمتری برای رسیدگی داریم و فکر نمیکنم تفاوت سنی مهم باشه نه؟
☆ اگر شما اینطور فکر میکنین فکر کنم باید موافقت کنم، شبت بخیر
یون سوک: خوب بخوابی
☆ " شاید روزها اونقدر با هیجان نمیگذشت
شاید باید غرق میشدم در یکنواختی
اینکه چرا خودم رو انقدر اذیت میکنم رو خودم هم نمیدونم. اوایل با پرکردن برنامه هام سعی در فراموش کردن آدم ها داشتم...
الان میخوام چی رو تغییر بدم؟ شاید شخصیتم؟
ورودم به این دنیای خطرناک، تجربه های جدیدی برام به یادگار میذاره
بذار جاری باشم
جاری در جریانِ زندگی(: "
◦•●◉✿✿◉●•◦
یون سوک: یبار دیگه ونوس.. یکی دیگه
با تمام توان کیسه بوکس رو نشونه گرفت، برای تمرین مصمم بود این سه هفته هرچی در توان داشت مبارزه کرده بود
اریس: گاردت پایینه مشتت رو یکم بالا تر بگیر
مشتش رو بالاتر گرفت، دستش زخمی بود باند سفید یون سوک رو دورش پیچید و بدون شکایت به درد ادامه داد
اریس: با قدرتت نجنگ.. صرف نظر از اینکه چقدر جنگجوی خوبی هستی
نفسش رو بیرون داد تلوتلو میخورد. زیاد از حد تمرین کرده بود، همشون روز و شب مبارزه میکردن تا مهارت هاشون رو بهبود بدن
یونسوک: هی حالت خوبه؟
میخواست کمکش کنه میدونست ونوس طاقت نمیاره اما با اشاره اریس بیخیال شد و به تمرینش ادامه داد. زیر چشمی هر دو رو زیرنظر داشت
اریس: شقیقه، لب بالا، چونه، چشم ها و دستگاه تناسلی... به اینها ضربه بزن
کتش رو گوشه ای انداخت و نگاهی به سالن کرد. همه نیروهاش مشغول تمرین بودن لبخندی زد و آروم نزدیک سوآه رفت؛ هیچکس لبخندش رو نمیدید انگار تا زمانی که گروه فوقالعادش اعتمادش رو جلب نمیکردن قصد نداشت حتی چهرش رو نشونشون بده
دقیقا پشت سرش ایستاد، اون واقعا خسته بنظر میومد
اریس: توی مبارزه صرفا قدرت مهم نیست با یه تکنیک میتونی حریفت رو شکست بدی
☆ بهم... یاد... بده...
اریس: هیش... یکم نفس بگیر
دستت رو بده به من ونوس الان میمیوفتی
☆ هی من خوبم خودم میتونم برم بیرون
مشتش رو گرفت و باند رو باز کرد، وضعش بد نبود اما تعریفی هم نداشت
اریس: اول برو دستت رو ضدعفونی کن و بعد باند رو ببند
☆ بله کاپیتان
[ باشگاه ، 00:56]
میخواست برای آخرین بار نگاهی به وضع باشگاه بندازه. بچه ها واقعا همه جا رو شلوغ میکردن و طوری خسته بودن که بدون تمیز کاری به اتاق های مشترک و قدیمی برمیگشتن.
چراغ روشن بود، دستگیره در رو چرخوند و درد با صدای بلندی باز شد.. همون بوی آشنا رو میداد یچیزی شبیه عطرِ قهوه...
حمایت؟
۱۲.۶k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.