سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 14
پادشاه روبه شاهزاده کرد
پادشاه : این خیلی خوب است آفرین شاهزاده حال این دوشیزه را ببرید به زندان قصر اگر به خواسته مان نرسیدیم و چیزی که میخواستیم پدره این دوشیزه پادشاه لندن نداد بهمان دخترش را زنده نمی زاریم
آنائل ترسیده گفت
آنائل : مرا می کشید
کاترینا : کشتن که هیچ کاری میکنیم که خودت دست به خودکشی بزنی
آنائل ترسید این کی بودن چرا میخواستن آنائل را بکشن
چه بلای میخواستن سر اش بیارن
پادشاه : این را از اینجا ببرید
خدمه ها اسلحه به دست آمدن تعظیم کردن
پادشاه بهشان دستور داد تا آنائل را به زندان قصر ببرن
خدمه ها بازو های آنائل را گرفتن
آنائل ترسیده گفت
آنائل : ولم کنید چی از جانم میخواهید ولم کنید
زن عموی شاهزاده جونکوک ماتیلد روبه پادشاه کرد
ماتیلد : به نظرم این را همینجا بکشید اینجوری پادشاه لندن کاری نمیتواند بکند
پادشاه : نه اول باید چیز های ازش بخواهم
آنائل ترسیده به آن ها نگاه میکرد چشمایش پر از اشک شده بودن نمیداست اینجا کجاست این ها می هستن چرا میخواهن اون را بکشند
پادشاه به سمته پله ها قدم برداشت و رفت همه تعظیم کردن
آنائل رویه شاهزاده جونکوک کرد و با بغضی که تویه گلوش بود گفت
آنائل : بهشان بگو مرا نبرد من که کاری نکردم
جونکوک بدون توجه به حال آن دختر قدمی برداشت و داشت میرفت
آنائل اشک هایش سرازیر شدن با صدای بلند داد زد
آنائل : توف تو روت ای مغرور کاش هیچوقت باهات روبه رو نمی شده ام
جونکوک رفت بالا
کاترینا آمد جلو و سیلی محکمی به صورته آنائل زد
کاترینا : دفعه آخرت باشه به شاهزاده اینجوری میگی
آنائل : بی ریخت تو کی هستی به چه حقی دست روم بلند کردی
ویتوریا : ایش دیگر نمیخواهم این دختره نحس را اینجا ببینم از اینجا ببریدش
خدمه ها آنائل را به طرفه زندان قصر بردن
شاهزاده از پنجره اتاق اش داشت به حیات قصر نگاه میکرد و داشت آن صحنه را تماشا میکرد آنائل را داشتن میبردن زندان قصر
شاهزاده با خود اش فکر میکرد چرا در کار اش تردید داشت چرا نمیتوانست با آسانی از اش بگذر
آنائل را بردن به زندان
آنائل را داخل زندان هوا دادن و در را بستن
همه خدمه ها بهش حرف های بدی میزدن یکی از خدمه ها گفت
...، : اگر این دختره ..... دسته من بود همین حالا میکشتمش
.....: آره نمیدانم چرا پادشاه زنده اش گذاشت
خدمه ها از آنجا رفتن و باز هم آنائل در جایی تاریک و کثیف موند همان جا گوشه ای نشست و زانوهایش را بغل گرفت نمیدانست دیگر چیکار کند به کی دل خوش کند دیگر برادرش پیشش نبود دایه اش پیشش نبود
با بغضی که تویه گلو اش بود با خودش زمزمه کرد
آنائل : چرا باید من تقاص کاره خواهرم را بدهم
دلم می سوزد
برای خودم
برای تنهایی عمیقم
وقتی هیچکسی
دردم را نمی فهمد
وقتی دلشکستگی
به هیچ هم نمی ارزد
........
شرط ها
عضویت ۲۴۰
پارت 14
پادشاه روبه شاهزاده کرد
پادشاه : این خیلی خوب است آفرین شاهزاده حال این دوشیزه را ببرید به زندان قصر اگر به خواسته مان نرسیدیم و چیزی که میخواستیم پدره این دوشیزه پادشاه لندن نداد بهمان دخترش را زنده نمی زاریم
آنائل ترسیده گفت
آنائل : مرا می کشید
کاترینا : کشتن که هیچ کاری میکنیم که خودت دست به خودکشی بزنی
آنائل ترسید این کی بودن چرا میخواستن آنائل را بکشن
چه بلای میخواستن سر اش بیارن
پادشاه : این را از اینجا ببرید
خدمه ها اسلحه به دست آمدن تعظیم کردن
پادشاه بهشان دستور داد تا آنائل را به زندان قصر ببرن
خدمه ها بازو های آنائل را گرفتن
آنائل ترسیده گفت
آنائل : ولم کنید چی از جانم میخواهید ولم کنید
زن عموی شاهزاده جونکوک ماتیلد روبه پادشاه کرد
ماتیلد : به نظرم این را همینجا بکشید اینجوری پادشاه لندن کاری نمیتواند بکند
پادشاه : نه اول باید چیز های ازش بخواهم
آنائل ترسیده به آن ها نگاه میکرد چشمایش پر از اشک شده بودن نمیداست اینجا کجاست این ها می هستن چرا میخواهن اون را بکشند
پادشاه به سمته پله ها قدم برداشت و رفت همه تعظیم کردن
آنائل رویه شاهزاده جونکوک کرد و با بغضی که تویه گلوش بود گفت
آنائل : بهشان بگو مرا نبرد من که کاری نکردم
جونکوک بدون توجه به حال آن دختر قدمی برداشت و داشت میرفت
آنائل اشک هایش سرازیر شدن با صدای بلند داد زد
آنائل : توف تو روت ای مغرور کاش هیچوقت باهات روبه رو نمی شده ام
جونکوک رفت بالا
کاترینا آمد جلو و سیلی محکمی به صورته آنائل زد
کاترینا : دفعه آخرت باشه به شاهزاده اینجوری میگی
آنائل : بی ریخت تو کی هستی به چه حقی دست روم بلند کردی
ویتوریا : ایش دیگر نمیخواهم این دختره نحس را اینجا ببینم از اینجا ببریدش
خدمه ها آنائل را به طرفه زندان قصر بردن
شاهزاده از پنجره اتاق اش داشت به حیات قصر نگاه میکرد و داشت آن صحنه را تماشا میکرد آنائل را داشتن میبردن زندان قصر
شاهزاده با خود اش فکر میکرد چرا در کار اش تردید داشت چرا نمیتوانست با آسانی از اش بگذر
آنائل را بردن به زندان
آنائل را داخل زندان هوا دادن و در را بستن
همه خدمه ها بهش حرف های بدی میزدن یکی از خدمه ها گفت
...، : اگر این دختره ..... دسته من بود همین حالا میکشتمش
.....: آره نمیدانم چرا پادشاه زنده اش گذاشت
خدمه ها از آنجا رفتن و باز هم آنائل در جایی تاریک و کثیف موند همان جا گوشه ای نشست و زانوهایش را بغل گرفت نمیدانست دیگر چیکار کند به کی دل خوش کند دیگر برادرش پیشش نبود دایه اش پیشش نبود
با بغضی که تویه گلو اش بود با خودش زمزمه کرد
آنائل : چرا باید من تقاص کاره خواهرم را بدهم
دلم می سوزد
برای خودم
برای تنهایی عمیقم
وقتی هیچکسی
دردم را نمی فهمد
وقتی دلشکستگی
به هیچ هم نمی ارزد
........
شرط ها
عضویت ۲۴۰
۲.۵k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.