the pain p28
the pain p28
بعد از رفتن جئون ، جونگ کوک تهیونگ رو محکمتر بغل کرد...
کوک: گریه نکن ته باشه؟! ...بیا بریم بیرون هوم!؟ بریم؟ ...میخوام یه چیزی نشونت بدم.باشه!؟
ته: ب..باشه
جونگ کوک کفشای تهیونگ رو پوشوند و اونو براید استایل بلند کرد و توی ماشین زرد رنگش روی صندلی نشوند... خودشم سوار شد و راه افتاد...توی راه تهیونگ حرفی نزد و به بیرون خیره بود و سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود... داشت به رفتارای جونگکوک فکر میکرد... به حرفای جئون و به اینکه چقدر جونگکوک تنهاست ولی اون قرار نبود اجازه بده که جونگکوک تنها بمونه... جونگکوک از ماشین خارج شد...نگاهشو اطراف چرخوند...جونگکوک داشت اونطرف خیابون وارد مغازه ای میشد و تهیونگ به این فکر کرد که چقدر جونگکوک جذاب و دوست داشتنیه ، دستشو روی صندلی کشید و کمی وول خورد و به پیاده رو خیره شد هوا داشت تاریک میشد و تهیونگ توی یک لحظه خاطرات گذشتشو دوباره به یاد آورد... تو همین فکرا بود که صدای مهیبی به گوشش رسید و به سرعت سرشو به سمت صدا برگردوند.. طولی نکشید که جمعیت زیادی دور فردی که روی زمین افتاده بود جمع شدن ...نفسش از فکر به اینکه اون فرد کوکه حبس شد کمربندشو باز کرد و به سختی از ماشین پیاده شد... سمت جمعیت رفت
و اونارو کنار زد تا فرد آسیب دیده رو چک کنه... نفس راحتی کشید... اون فرد جونگکوک نبود و همین برای تهیونگ کافی بود... فردی که داشت علائم حیاتی اونو چک میکرد سمت جمعیت برگشت...
_برید کنار...دورشو خلوت...
نگاه فرد به نگاه تهیونگ گره خورد و حرفش ناتموم موند... تهیونگ با وحشت نگاهشو از [هوو] گرفت و به اونطرف خیابون داد و جونگکوک رو دید که با شخصی جلوی مغازه حرف و بسته کادویی دستشه...با ناامیدی به اون خیره شد...
(عاشقتم کوک...از همون روزی که دیدمت دلمو لرزوندی... من قول دادم که همیشه پیشت میمونم... ببخشید که انقدر بد شانسم کوک... میشه منو ببینی؟!...)
قطره اشکی روی گونش چکید و بلند فریاد زد
ته: کوکیییییی!
و همون لحظه هوو رو به افرادش که کنار ون مشکی رنگی ایستاده بودن داد زد...
هوو: تهیونگه...تهیونگه بگیریدش...
چند قدم عقب تر رفت ... بعد از چند ثانیه از شوک بیرون اومد و خواست فرار کنه ولی با حس بازوی قوی ای که زیر گلوش قرار گرفت فهمید دیره... نگاهشو از چشمای جونگکوک نگرفت... بغضی که به گلوش نشست باعث شد احساس خفگی کنه و به بازوی مرد چنگ بزنه چند بار دیگه جونگکوکو صدا زد ولی اون متوجه نبود...اشکاش به صورتش سیلی میزدن و اون خودشو محکم تکون داد تا از دستای اون مرد فرار کنه دوباره و دوباره اونو صدا زد و جونگکوک اینبار حرکت کرد تا از خیابون رد شه و این امیدی برای تهیونگ شد و خودشو محکم تر تکون داد تا آزاد بشه ولی نتونست... اون مرد تهیونگو وارد ون مشکی رنگ کرد...
بعد از رفتن جئون ، جونگ کوک تهیونگ رو محکمتر بغل کرد...
کوک: گریه نکن ته باشه؟! ...بیا بریم بیرون هوم!؟ بریم؟ ...میخوام یه چیزی نشونت بدم.باشه!؟
ته: ب..باشه
جونگ کوک کفشای تهیونگ رو پوشوند و اونو براید استایل بلند کرد و توی ماشین زرد رنگش روی صندلی نشوند... خودشم سوار شد و راه افتاد...توی راه تهیونگ حرفی نزد و به بیرون خیره بود و سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود... داشت به رفتارای جونگکوک فکر میکرد... به حرفای جئون و به اینکه چقدر جونگکوک تنهاست ولی اون قرار نبود اجازه بده که جونگکوک تنها بمونه... جونگکوک از ماشین خارج شد...نگاهشو اطراف چرخوند...جونگکوک داشت اونطرف خیابون وارد مغازه ای میشد و تهیونگ به این فکر کرد که چقدر جونگکوک جذاب و دوست داشتنیه ، دستشو روی صندلی کشید و کمی وول خورد و به پیاده رو خیره شد هوا داشت تاریک میشد و تهیونگ توی یک لحظه خاطرات گذشتشو دوباره به یاد آورد... تو همین فکرا بود که صدای مهیبی به گوشش رسید و به سرعت سرشو به سمت صدا برگردوند.. طولی نکشید که جمعیت زیادی دور فردی که روی زمین افتاده بود جمع شدن ...نفسش از فکر به اینکه اون فرد کوکه حبس شد کمربندشو باز کرد و به سختی از ماشین پیاده شد... سمت جمعیت رفت
و اونارو کنار زد تا فرد آسیب دیده رو چک کنه... نفس راحتی کشید... اون فرد جونگکوک نبود و همین برای تهیونگ کافی بود... فردی که داشت علائم حیاتی اونو چک میکرد سمت جمعیت برگشت...
_برید کنار...دورشو خلوت...
نگاه فرد به نگاه تهیونگ گره خورد و حرفش ناتموم موند... تهیونگ با وحشت نگاهشو از [هوو] گرفت و به اونطرف خیابون داد و جونگکوک رو دید که با شخصی جلوی مغازه حرف و بسته کادویی دستشه...با ناامیدی به اون خیره شد...
(عاشقتم کوک...از همون روزی که دیدمت دلمو لرزوندی... من قول دادم که همیشه پیشت میمونم... ببخشید که انقدر بد شانسم کوک... میشه منو ببینی؟!...)
قطره اشکی روی گونش چکید و بلند فریاد زد
ته: کوکیییییی!
و همون لحظه هوو رو به افرادش که کنار ون مشکی رنگی ایستاده بودن داد زد...
هوو: تهیونگه...تهیونگه بگیریدش...
چند قدم عقب تر رفت ... بعد از چند ثانیه از شوک بیرون اومد و خواست فرار کنه ولی با حس بازوی قوی ای که زیر گلوش قرار گرفت فهمید دیره... نگاهشو از چشمای جونگکوک نگرفت... بغضی که به گلوش نشست باعث شد احساس خفگی کنه و به بازوی مرد چنگ بزنه چند بار دیگه جونگکوکو صدا زد ولی اون متوجه نبود...اشکاش به صورتش سیلی میزدن و اون خودشو محکم تکون داد تا از دستای اون مرد فرار کنه دوباره و دوباره اونو صدا زد و جونگکوک اینبار حرکت کرد تا از خیابون رد شه و این امیدی برای تهیونگ شد و خودشو محکم تر تکون داد تا آزاد بشه ولی نتونست... اون مرد تهیونگو وارد ون مشکی رنگ کرد...
۸.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.