عشق دردناک پارت 39
با چیزی که دیدم احساس کردم برای یک لحظه قلبم ایستاد.....
میا انگار خو*ن بالا اورده بود و دکتر ها بالا سر میا بودن و داشتن بهش شوک الکتریکی میدادن اما با صدای بوق دستگاه که خطش صاف شده بود نشون از مر*گ میا میداد دست نگه داشتن ....دیگه زانو هام قابلیت نگه داشتنم رو نداشتن و رو زمین افتادم دکتر برگشت سمت تهیونگ و گفت
دکتر: تسلیت میگم ایشون دوام نیاوردن
وبعد رفتن بیرون چند تا پرستار منتظر ما بودن که با میا وداع کنیم تا ببرنش سرد*خونه
اما ما خیلی داغون بودیم
تهیونگی که ووسوک تو بغلش بود و داشتن با هم گریه میکردن اما ووسوک بچه حتی نمیدونست چی شده و پا به پای تهیونگ گریه میکرد دلم براشون سوخت برای تهیونگی که عشقش رو از دست داد برای ووسوکی که با این بچه گی مادرش رو از دست داد و یا برای میا که حتی پدرمم با وجود مریضیش نیومد ببینتش تا وقتی که دیر شد و یا خودم که قلبم انگار داشتن میفشردنش نمیدونستم برا کودوم دردم گریه کنم
میا؟ تهیونگ و ووسوک؟!
خودم و مریضیم ؟ جونگکوک که بهم خیانت کرد کت*ک هاش؟
طلا*قم؟ بچه ام ؟و یا اینده نا معلومی که ازش خبر نداشتم ؟
اصلا زنده میموندم......؟!
یا قرار بود منم مثل میا بشم و تنها و با هزار تا ارزو از دنیا برم؟!
_______________سه روز بعد
دیروز روز خاک سپاری میا بود و من و تهیونگ داغون ایستاده بودیم و افرادی که از اشنا های تهیونگ و یا پدرم که تازه دو روز بود اومده بود و مثلا عزاداری میکرد برای دخترش که حاضر نشد برای اخرین بارببینتش میا ارزو به دل از دنیا نره بدرقه میکردیم و سونا هم که دو روز پیش فهمید و تنهام نزاشت پیشم بود
وقتی تموم شد فقط ما چهار تا بودیم تهیونگ گفت میره یکم استراحت کنه و منم بدون توجه به پدرم خواستم برم به ووسوک که بالا خواب بود بزنمرو به سونا گفتم
ا.ت:میرم ببینم ووسوک بیدار نشده
سونا:باشه
خواستم برم اما با حرف پدرم ایستادم
چوی:چرا نگفتی که میخوای طلا*ق بگیری
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش
ا.ت:مگه تو برات مهمه ؟ تو هیچ وقت پدر نبودی الانم نباش
پدرم عصبی پاشد وگفت
چوی:چطور جرئت میکنی با پدرت اینطوری حرف بزنی
نگاهی به سونا کردم سریع پاشد و گفت
سونا:من تنهاتون میزارم
اون رفت و من به پدر نزدیک شدم و گفتم
ا.ت:چرا باید جرئت نکنم وقتی زندگی دخترات برات مهم نبود و هر دو شون رو نابود کردی
اونم عصبی گفت
چوی:تو باید بر میگشتی خونه من و بهم می گفتی اون موقع مشکل تون حل میکردیم و مجبور به طلا*ق نمیشدی
پوزخنیدی از طرز فکرش زدم
ا.ت: پدر من اون داشت بهم خیانت میکرد تو اصلا میدونی من این دو سال چه زندگی سگی داشتم
چوی:.....
میا انگار خو*ن بالا اورده بود و دکتر ها بالا سر میا بودن و داشتن بهش شوک الکتریکی میدادن اما با صدای بوق دستگاه که خطش صاف شده بود نشون از مر*گ میا میداد دست نگه داشتن ....دیگه زانو هام قابلیت نگه داشتنم رو نداشتن و رو زمین افتادم دکتر برگشت سمت تهیونگ و گفت
دکتر: تسلیت میگم ایشون دوام نیاوردن
وبعد رفتن بیرون چند تا پرستار منتظر ما بودن که با میا وداع کنیم تا ببرنش سرد*خونه
اما ما خیلی داغون بودیم
تهیونگی که ووسوک تو بغلش بود و داشتن با هم گریه میکردن اما ووسوک بچه حتی نمیدونست چی شده و پا به پای تهیونگ گریه میکرد دلم براشون سوخت برای تهیونگی که عشقش رو از دست داد برای ووسوکی که با این بچه گی مادرش رو از دست داد و یا برای میا که حتی پدرمم با وجود مریضیش نیومد ببینتش تا وقتی که دیر شد و یا خودم که قلبم انگار داشتن میفشردنش نمیدونستم برا کودوم دردم گریه کنم
میا؟ تهیونگ و ووسوک؟!
خودم و مریضیم ؟ جونگکوک که بهم خیانت کرد کت*ک هاش؟
طلا*قم؟ بچه ام ؟و یا اینده نا معلومی که ازش خبر نداشتم ؟
اصلا زنده میموندم......؟!
یا قرار بود منم مثل میا بشم و تنها و با هزار تا ارزو از دنیا برم؟!
_______________سه روز بعد
دیروز روز خاک سپاری میا بود و من و تهیونگ داغون ایستاده بودیم و افرادی که از اشنا های تهیونگ و یا پدرم که تازه دو روز بود اومده بود و مثلا عزاداری میکرد برای دخترش که حاضر نشد برای اخرین بارببینتش میا ارزو به دل از دنیا نره بدرقه میکردیم و سونا هم که دو روز پیش فهمید و تنهام نزاشت پیشم بود
وقتی تموم شد فقط ما چهار تا بودیم تهیونگ گفت میره یکم استراحت کنه و منم بدون توجه به پدرم خواستم برم به ووسوک که بالا خواب بود بزنمرو به سونا گفتم
ا.ت:میرم ببینم ووسوک بیدار نشده
سونا:باشه
خواستم برم اما با حرف پدرم ایستادم
چوی:چرا نگفتی که میخوای طلا*ق بگیری
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش
ا.ت:مگه تو برات مهمه ؟ تو هیچ وقت پدر نبودی الانم نباش
پدرم عصبی پاشد وگفت
چوی:چطور جرئت میکنی با پدرت اینطوری حرف بزنی
نگاهی به سونا کردم سریع پاشد و گفت
سونا:من تنهاتون میزارم
اون رفت و من به پدر نزدیک شدم و گفتم
ا.ت:چرا باید جرئت نکنم وقتی زندگی دخترات برات مهم نبود و هر دو شون رو نابود کردی
اونم عصبی گفت
چوی:تو باید بر میگشتی خونه من و بهم می گفتی اون موقع مشکل تون حل میکردیم و مجبور به طلا*ق نمیشدی
پوزخنیدی از طرز فکرش زدم
ا.ت: پدر من اون داشت بهم خیانت میکرد تو اصلا میدونی من این دو سال چه زندگی سگی داشتم
چوی:.....
۳۷.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.