فراموشی*پارت7
اکو: یه درخواستی ازتون دارم.
دازای: چه درخواستی؟
اکو: خوب.. میخوام..میخوام.. چویا سان رو ببینم. دلم براشـ... یعنی نگران حالشونم
دازای کمی مکث کرد و گفت:
خیله خوب. ما الان بیرونیم میتونی بیای پیش ما؟
اکو: بله.
دازای: پس بیا شهربازیی که چویا دوست داشت.
اکو: چشم. خیلی ازتون ممنونم دازای سان. خدافظ
دازای: خواهش میکنم. خدافظ.
بیب بیب*مثلا گوشیو قطع کرد🙂*
چویا دوباره با دستاش از آستین لباس دازای میگیره و بهش نگاه میکنه.
دازای: چویا.
چویا: بله؟
دازای: قراره یکی به دیدنت بیاد پس تا اون موقع ما اینجا وایمیستیم. باشه؟
چویا: اهوم.
هردو روی یه صندلی نشستند و چویا از دازای پرسید:
چویا: ب.. ببخشید اقا!
دازای:بله؟
چویا: کی بود که.. بهتون زنگ.. زده بود؟
دازای: هوم؟خب یکی از همکارات هست. اسمش اکوعه.
چویا: همکارم؟
دازای: اره همکارت تو کار میکردی و یه شغل داشتی.
چویا: چه شغلی؟
دازای: نمیتونم بهت بگم.
چویا: چـ.. چرا؟
دازای: تا تو حافظت بر نگرده ما چیزی بهت نمیگیم.
چویا: چرا؟
دازای: خب.. درسته با گفتن گذشتت همچیو میفهمی اما درکی ازش نداری و نمیتونی تصور کنی که زندگیت چجور بوده به خاطر همین از همه خواستم تا بهت نگن و اگر خواستن بگن تو باید درخواستشون رو رد کنی تا از چیزی باخبر نشی. باشه؟
چویا: باشه.
*گذر زمان*
_سلام دازای سانننن!
دازای: هوم؟.. اها اکو تویی. سلام.
چویا: سـ. سلام
اکو: سلام چویا سان.
دازای: راستی میگم اکو سان.
اکو: بله؟
دازای: من باید برم یه جایی اخه چند دقیقه پیش یه تماس تلفتی داشتم تو میتونی پیش چویا بمونی و ببری سوار وسایلا کنی؟
اکو: بله دازای سان. اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم.
دازای: باشه.
دازای با لبخند به سمت چویا برگشت و گفت
خب چویا من باید برم. میشه آستینمو ول کنی؟ زود بر میگردم میتونی از استینای اکو هم بگیری.
چویا: باشه.
چویا استینای دازای و ول میکنه و سرشو پایین میندازه.
دازای: نبینم ناراحت باشیا! اومدی بیرون پس نباید ناراحت باشی. باشه؟
چویا: باشه
دازای: خیله خوب خوش بگذره. بعدا میبینم ـتون
اکو: خدافظ.
چویا چیزی نمیگه و دازای میره. راه زیادی نرفته بود که وایساد و به سمت چویا برگشت و دستشو تکون داد. چویا هم با لبخند مصنوعی با دستش خداحافظی کرد و دوباره لبخند ـشو محو کرد و جاشو به ناراحتی داد و سرشو پایین انداخت.
اکو: خب چویا سان بیایید بریم سوار چرخ و فلک بشیم.
چویا به چرخ و فلک نگاه کرد و گفت:
خطرناک نیست.. اخه اگه یه وقت..
اکو: چیزی نمیشه نترسید.. تازه اگه همچین اتفاقی بیوفته من کمکتون می کنم.
چویا: خیلی ممنونم.. اکو سان.
اکو: بریم.
چویا: باشه!
اکو رفت تا بلیط بگیره. بعد باهم سوار چرخ و فلک شدن.
چویا به شیشه چسبیده بود و داشت بیرون و نگاه میکرد.
ادامه دارد...
بای👋🏻
دازای: چه درخواستی؟
اکو: خوب.. میخوام..میخوام.. چویا سان رو ببینم. دلم براشـ... یعنی نگران حالشونم
دازای کمی مکث کرد و گفت:
خیله خوب. ما الان بیرونیم میتونی بیای پیش ما؟
اکو: بله.
دازای: پس بیا شهربازیی که چویا دوست داشت.
اکو: چشم. خیلی ازتون ممنونم دازای سان. خدافظ
دازای: خواهش میکنم. خدافظ.
بیب بیب*مثلا گوشیو قطع کرد🙂*
چویا دوباره با دستاش از آستین لباس دازای میگیره و بهش نگاه میکنه.
دازای: چویا.
چویا: بله؟
دازای: قراره یکی به دیدنت بیاد پس تا اون موقع ما اینجا وایمیستیم. باشه؟
چویا: اهوم.
هردو روی یه صندلی نشستند و چویا از دازای پرسید:
چویا: ب.. ببخشید اقا!
دازای:بله؟
چویا: کی بود که.. بهتون زنگ.. زده بود؟
دازای: هوم؟خب یکی از همکارات هست. اسمش اکوعه.
چویا: همکارم؟
دازای: اره همکارت تو کار میکردی و یه شغل داشتی.
چویا: چه شغلی؟
دازای: نمیتونم بهت بگم.
چویا: چـ.. چرا؟
دازای: تا تو حافظت بر نگرده ما چیزی بهت نمیگیم.
چویا: چرا؟
دازای: خب.. درسته با گفتن گذشتت همچیو میفهمی اما درکی ازش نداری و نمیتونی تصور کنی که زندگیت چجور بوده به خاطر همین از همه خواستم تا بهت نگن و اگر خواستن بگن تو باید درخواستشون رو رد کنی تا از چیزی باخبر نشی. باشه؟
چویا: باشه.
*گذر زمان*
_سلام دازای سانننن!
دازای: هوم؟.. اها اکو تویی. سلام.
چویا: سـ. سلام
اکو: سلام چویا سان.
دازای: راستی میگم اکو سان.
اکو: بله؟
دازای: من باید برم یه جایی اخه چند دقیقه پیش یه تماس تلفتی داشتم تو میتونی پیش چویا بمونی و ببری سوار وسایلا کنی؟
اکو: بله دازای سان. اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم.
دازای: باشه.
دازای با لبخند به سمت چویا برگشت و گفت
خب چویا من باید برم. میشه آستینمو ول کنی؟ زود بر میگردم میتونی از استینای اکو هم بگیری.
چویا: باشه.
چویا استینای دازای و ول میکنه و سرشو پایین میندازه.
دازای: نبینم ناراحت باشیا! اومدی بیرون پس نباید ناراحت باشی. باشه؟
چویا: باشه
دازای: خیله خوب خوش بگذره. بعدا میبینم ـتون
اکو: خدافظ.
چویا چیزی نمیگه و دازای میره. راه زیادی نرفته بود که وایساد و به سمت چویا برگشت و دستشو تکون داد. چویا هم با لبخند مصنوعی با دستش خداحافظی کرد و دوباره لبخند ـشو محو کرد و جاشو به ناراحتی داد و سرشو پایین انداخت.
اکو: خب چویا سان بیایید بریم سوار چرخ و فلک بشیم.
چویا به چرخ و فلک نگاه کرد و گفت:
خطرناک نیست.. اخه اگه یه وقت..
اکو: چیزی نمیشه نترسید.. تازه اگه همچین اتفاقی بیوفته من کمکتون می کنم.
چویا: خیلی ممنونم.. اکو سان.
اکو: بریم.
چویا: باشه!
اکو رفت تا بلیط بگیره. بعد باهم سوار چرخ و فلک شدن.
چویا به شیشه چسبیده بود و داشت بیرون و نگاه میکرد.
ادامه دارد...
بای👋🏻
۸.۴k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.