اسم بوک : تنها بودم تا وقتی که تو اومدی پارت : دوم
علامت گوجو + علامت دختر ×
+ سلام ... چرا گریه میکنی ؟
× تو کی هستی ؟؟؟
+ اگه اول اسمت رو بگی منم خودمو معرفی میکنم
× من الیس هستم .. * پاک کرد اشک هاش *
اسم تو چیه ؟
+ منم گوجو ساتورو هستم ، فکر کنم قراره هم اتاقی بشیم ، خب تو رو برای چی آوردن اینجا ؟
× پدر و مادر من عضو قبیله گوجو بودن اما پدر مادرم تو جنگ با نفرين ها کشته شدن برای همین قبیله گوجو سرپرستی منو گرفت و منو اورد اینجا تا تعلیم ببینم
* گوجو میدونست منظور رئیس قبیله از تعلیم چیه ، همون تمرین های شکنجه آوری بود که گوجو هر روز تمرین میکرد ، گوجو دستش رو به سمت آلیس دراز کرد و گفت : بیا با هم دوست بشیم الیس
* الیس با کمی تردید دست گوجو رو گرفت و از روی زمین بلند شد
* نکته الیس و گوجو هفت سالشونه *
× ممنون ، باشه بیا با هم دوست بشیم
ندیمه : تخت رو بیارین * ندیمه تختی که گوجو روش میخوابید رو به کمک ندیمه های دیگه برد و یک تخت دو طبقه به جاش اورد *
شما دو نفر اینجا میخوابید یکیتون بالا یکیتون پایین
* الیس با تعجب به همه چیز نگاه میکرد
ندیمه های وسایل الیس رو داخل کمد کنار لباس های گوجو چیدن و بعدش از اتاق رفتن بیرون ، ساعت تقریبا ۱۰ شب بود ، ندیمه قبل از رفتن گفت : باید بخوابید
+ باشه باشه از اتاق برو بیرون * هل دادن ندیمه از اتاق و بستن در * تو طول روز انقدر رو مخ منن که عصبی میشم
خوابت میاد الیس ؟ گشنت نیست ؟ اصلا چیزی خوردی ؟
× اره صبح یه چیزی خورده بودم
+ صبح ؟ یعنی از صبح تا الان چیزی نخوردی ؟
این رئیس قبیله واقعا ادم مزخرفیه
من همیشه یکم شیرینی همراه خودم دارم
* گوجو کشو رو باز کرد و یک جعبه شیرینی به الیس تعارف کرد و یدونه شیرینی خامه ای کوچیک رو تو دهن الیس گذاشت و به الیس لبخندی زد * استغفرالله الان میگن عشق در نگاه اول بوده ، یکم اون ذهن منحرف رو بزارید کنارررر😡😡😡🤬🤬*
+ سلام ... چرا گریه میکنی ؟
× تو کی هستی ؟؟؟
+ اگه اول اسمت رو بگی منم خودمو معرفی میکنم
× من الیس هستم .. * پاک کرد اشک هاش *
اسم تو چیه ؟
+ منم گوجو ساتورو هستم ، فکر کنم قراره هم اتاقی بشیم ، خب تو رو برای چی آوردن اینجا ؟
× پدر و مادر من عضو قبیله گوجو بودن اما پدر مادرم تو جنگ با نفرين ها کشته شدن برای همین قبیله گوجو سرپرستی منو گرفت و منو اورد اینجا تا تعلیم ببینم
* گوجو میدونست منظور رئیس قبیله از تعلیم چیه ، همون تمرین های شکنجه آوری بود که گوجو هر روز تمرین میکرد ، گوجو دستش رو به سمت آلیس دراز کرد و گفت : بیا با هم دوست بشیم الیس
* الیس با کمی تردید دست گوجو رو گرفت و از روی زمین بلند شد
* نکته الیس و گوجو هفت سالشونه *
× ممنون ، باشه بیا با هم دوست بشیم
ندیمه : تخت رو بیارین * ندیمه تختی که گوجو روش میخوابید رو به کمک ندیمه های دیگه برد و یک تخت دو طبقه به جاش اورد *
شما دو نفر اینجا میخوابید یکیتون بالا یکیتون پایین
* الیس با تعجب به همه چیز نگاه میکرد
ندیمه های وسایل الیس رو داخل کمد کنار لباس های گوجو چیدن و بعدش از اتاق رفتن بیرون ، ساعت تقریبا ۱۰ شب بود ، ندیمه قبل از رفتن گفت : باید بخوابید
+ باشه باشه از اتاق برو بیرون * هل دادن ندیمه از اتاق و بستن در * تو طول روز انقدر رو مخ منن که عصبی میشم
خوابت میاد الیس ؟ گشنت نیست ؟ اصلا چیزی خوردی ؟
× اره صبح یه چیزی خورده بودم
+ صبح ؟ یعنی از صبح تا الان چیزی نخوردی ؟
این رئیس قبیله واقعا ادم مزخرفیه
من همیشه یکم شیرینی همراه خودم دارم
* گوجو کشو رو باز کرد و یک جعبه شیرینی به الیس تعارف کرد و یدونه شیرینی خامه ای کوچیک رو تو دهن الیس گذاشت و به الیس لبخندی زد * استغفرالله الان میگن عشق در نگاه اول بوده ، یکم اون ذهن منحرف رو بزارید کنارررر😡😡😡🤬🤬*
۴.۹k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.