بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۷
شوگا: تهیونگا... آروم باش
تهیونگ: باشه هیونگ... آروم میشم... اصن تو حرف بزن
شوگا: خب... سروان نام... یه پیشنهاد برات دارم
سروان نام: چی؟... اصن برای چی باید گوش کنم؟
شوگا: چون الان جونت در خطره... اینو حس نمیکنی؟
سروان: هع... باشه میتونی حرفتو بزنی
تهیونگ: برای چی پوزخند میزنی؟ میخوای وانمود کنی که نمیترسی یا...ریگی تو کفشته؟
شوگا: چه ریگی؟ من غافلگیرش کردم تو خونش
تهیونگ: هیونگ به اینا نمیشه اطمینان کرد... زیادی به خودش مسلطه
شوگا: میگی چیکار کنیم؟ بکشیمش؟
تهیونگ: نه... ولی با این حالت ریلکسی که داره نگران شدم
سروان: کیم تهیونگ نمیخواد بترسی... من پلیسم... از این اتفاقا زیاد برام افتاده... پوست کلفت شدم... عین خودت که مثل آب خوردن آدم میکشی و هیچکی تا حالا نتونسته یه مدرک بابت یکیش ازت گیر بیاره
تهیونگ: خفه شو مرتیکه ی...
از زبان شوگا:
تهیونگ نا آروم شده بود... حرفاشم همچین بیهوده هم نبود... قابل تأمل بود... یه قدم برداشت بره به سمت سروان نام... جلوشو گرفتم و گفتم: تهیونگا... تو بهتره بری بیرون خودم با این آدم حرف میزنم... تو حساس شدی
تهیونگ: باشه هیونگ... اصن ساکت میشم...
توی همین لحظه گوشیم زنگ خورد... برداشتم که صدای یکی از افرادم تو گوشم پیچید... همونایی که پشت سر منو سروان نام اومده بودن... فقط یه جمله گفت... قربان! پلیسا اینجان!!!... قطع کردم... بدون اینکه به روی خودم بیارم چی شنیدم سر تهیونگ داد زدم و گفتم: دارم بهت میگم برووووووو... اطراف خونه م نباش... برو سمت کوه... برو سمت روستا... نمیدونم هرجا میخوای برو فقط این طرفا نمون... فهمیدی؟
تهیونگ: هیونگ... مگه چی گفتم...
تهیونگ حاضر نمیشد بره... اگه بهش میگفتم پلیسا دارن میان هرگز نمیرفت... ولی اگه باهاش تند حرف میزدم میتونستم بفرستمش بره... اسلحمو گذاشتم زیر چونش و یقشو گرفتم و گفتم: حرفمو نمیفهمی؟ یالا دور شو...
بعدش هلش دادم... اونم از عصبانیت نعره ای کشید و بیرون رفت... وقتی رفت درو از داخل قفل کردم... رفتم جلو پیش سروان نام و هفت تیرمو گذاشتم رو شقیقش... گفتم: خودت یه جوری به اون پلیسایی که دنبالت اومدن میفهمونی که خبری نیست... وگرنه بد میشه برات
سروان نام پوزخندی زد و گفت: پس فهمیدی؟ برای همین تهیونگو فرستادی بره... مگه مافیا نیستی؟ پس منو بکش دیگه... چرا نمیکشی؟
شوگا: چون به یکی قول دادم که دیگه کسیو نکشم
سروان نام: هع... احیانا اون یکی... عشقته؟... همینه دیگه... مافیایی که عاشق بشه ضعیف میشه... پس برای همینه که بعد سالها بلاخره یه سوتی دادین... وگرنه کسی تا حالا بهتون رخنه نکرده بود...
شوگا: تو خوشحال نشو... همین حالاشم دو دلم برای زنده گذاشتنت... زیادی با اعصابم بازی کنی میزنم زیر قولم... حتما میدونی که توبه گرگ مرگه؟
سروان نام: برو کنار بزار کیم تهیونگو بگیرم... میزارم تو بری... قسم میخورم...
شوگا: با تهیونگ چه مشکلی داری عوضی؟
سروان: عشقمو ازم گرفته... فهمیدی؟ همه ی ما آدما... در اصل و نهاد خودمون... بنده عشقیم... برو کنار بزار معاملمون سر بگیره
شوگا: محاله... غیر ممکنه...
اینو گفتم و با قبضه اسلحم زدم تو سر سروان نام... افتاد رو زمین... دو لا شدم که یقشو بگیرم بلندش کنم... همونطور که افتاده بود روی زمین، پاشو کشید جلو پام که تعادلمو از دست دادم... زمین نخوردم اما اسلحم از دستم پرت شد... میخواستم اسلحمو بردارم که اون عوضی پاشد و باهم درگیر شدیم... یکی من میزدم... یکی اون...
از زبان تهیونگ:
از عصبانیت شوگا هیونگ ترسیدم... زیاد از خونه دور نشدم چون گفتم شاید به کمکم احتیاج پیدا کنه... اما نزدیک خونم نبودم...
از زبان سروان نام:
منو شوگا بیخ گلوی همدیگه رو گرفته بودیم... با اینکه جثه ش کمی از من کوچیکتر بود اما توی انگشتاش پر از قدرت بود... آمادگی جسمانی خیلی خوبی داشت... با هر زحمتی که بود تونستم هلش بدم که خورد به بخاری هیزمی ای که گوشه خونه نصب بود... لوله بخاری کمی جابجا شد... شوگا خیلی سریع خودشو جمع کرد و بهم حمله کرد... واقعا ازش میترسیدم... ضربه خیلی بدی بهم زد... سرم خورد تو دیوار...اومد نشست رو پاهام و تو صورتم مشت میزد...دستم آزاد بود...به آخرین دستاویزم چنگ زدم... چاقویی که توی جیب شلوارم بود رو بیرون کشیدم و فرو کردم تو کلیه ش... ولی دست از سرم برنمیداشت... چون تنش داغ بود همچنان بهم ضربه میزد... منم تقریبا جون نداشتم....بلاخره افتاد رو زمین...
تهیونگ: باشه هیونگ... آروم میشم... اصن تو حرف بزن
شوگا: خب... سروان نام... یه پیشنهاد برات دارم
سروان نام: چی؟... اصن برای چی باید گوش کنم؟
شوگا: چون الان جونت در خطره... اینو حس نمیکنی؟
سروان: هع... باشه میتونی حرفتو بزنی
تهیونگ: برای چی پوزخند میزنی؟ میخوای وانمود کنی که نمیترسی یا...ریگی تو کفشته؟
شوگا: چه ریگی؟ من غافلگیرش کردم تو خونش
تهیونگ: هیونگ به اینا نمیشه اطمینان کرد... زیادی به خودش مسلطه
شوگا: میگی چیکار کنیم؟ بکشیمش؟
تهیونگ: نه... ولی با این حالت ریلکسی که داره نگران شدم
سروان: کیم تهیونگ نمیخواد بترسی... من پلیسم... از این اتفاقا زیاد برام افتاده... پوست کلفت شدم... عین خودت که مثل آب خوردن آدم میکشی و هیچکی تا حالا نتونسته یه مدرک بابت یکیش ازت گیر بیاره
تهیونگ: خفه شو مرتیکه ی...
از زبان شوگا:
تهیونگ نا آروم شده بود... حرفاشم همچین بیهوده هم نبود... قابل تأمل بود... یه قدم برداشت بره به سمت سروان نام... جلوشو گرفتم و گفتم: تهیونگا... تو بهتره بری بیرون خودم با این آدم حرف میزنم... تو حساس شدی
تهیونگ: باشه هیونگ... اصن ساکت میشم...
توی همین لحظه گوشیم زنگ خورد... برداشتم که صدای یکی از افرادم تو گوشم پیچید... همونایی که پشت سر منو سروان نام اومده بودن... فقط یه جمله گفت... قربان! پلیسا اینجان!!!... قطع کردم... بدون اینکه به روی خودم بیارم چی شنیدم سر تهیونگ داد زدم و گفتم: دارم بهت میگم برووووووو... اطراف خونه م نباش... برو سمت کوه... برو سمت روستا... نمیدونم هرجا میخوای برو فقط این طرفا نمون... فهمیدی؟
تهیونگ: هیونگ... مگه چی گفتم...
تهیونگ حاضر نمیشد بره... اگه بهش میگفتم پلیسا دارن میان هرگز نمیرفت... ولی اگه باهاش تند حرف میزدم میتونستم بفرستمش بره... اسلحمو گذاشتم زیر چونش و یقشو گرفتم و گفتم: حرفمو نمیفهمی؟ یالا دور شو...
بعدش هلش دادم... اونم از عصبانیت نعره ای کشید و بیرون رفت... وقتی رفت درو از داخل قفل کردم... رفتم جلو پیش سروان نام و هفت تیرمو گذاشتم رو شقیقش... گفتم: خودت یه جوری به اون پلیسایی که دنبالت اومدن میفهمونی که خبری نیست... وگرنه بد میشه برات
سروان نام پوزخندی زد و گفت: پس فهمیدی؟ برای همین تهیونگو فرستادی بره... مگه مافیا نیستی؟ پس منو بکش دیگه... چرا نمیکشی؟
شوگا: چون به یکی قول دادم که دیگه کسیو نکشم
سروان نام: هع... احیانا اون یکی... عشقته؟... همینه دیگه... مافیایی که عاشق بشه ضعیف میشه... پس برای همینه که بعد سالها بلاخره یه سوتی دادین... وگرنه کسی تا حالا بهتون رخنه نکرده بود...
شوگا: تو خوشحال نشو... همین حالاشم دو دلم برای زنده گذاشتنت... زیادی با اعصابم بازی کنی میزنم زیر قولم... حتما میدونی که توبه گرگ مرگه؟
سروان نام: برو کنار بزار کیم تهیونگو بگیرم... میزارم تو بری... قسم میخورم...
شوگا: با تهیونگ چه مشکلی داری عوضی؟
سروان: عشقمو ازم گرفته... فهمیدی؟ همه ی ما آدما... در اصل و نهاد خودمون... بنده عشقیم... برو کنار بزار معاملمون سر بگیره
شوگا: محاله... غیر ممکنه...
اینو گفتم و با قبضه اسلحم زدم تو سر سروان نام... افتاد رو زمین... دو لا شدم که یقشو بگیرم بلندش کنم... همونطور که افتاده بود روی زمین، پاشو کشید جلو پام که تعادلمو از دست دادم... زمین نخوردم اما اسلحم از دستم پرت شد... میخواستم اسلحمو بردارم که اون عوضی پاشد و باهم درگیر شدیم... یکی من میزدم... یکی اون...
از زبان تهیونگ:
از عصبانیت شوگا هیونگ ترسیدم... زیاد از خونه دور نشدم چون گفتم شاید به کمکم احتیاج پیدا کنه... اما نزدیک خونم نبودم...
از زبان سروان نام:
منو شوگا بیخ گلوی همدیگه رو گرفته بودیم... با اینکه جثه ش کمی از من کوچیکتر بود اما توی انگشتاش پر از قدرت بود... آمادگی جسمانی خیلی خوبی داشت... با هر زحمتی که بود تونستم هلش بدم که خورد به بخاری هیزمی ای که گوشه خونه نصب بود... لوله بخاری کمی جابجا شد... شوگا خیلی سریع خودشو جمع کرد و بهم حمله کرد... واقعا ازش میترسیدم... ضربه خیلی بدی بهم زد... سرم خورد تو دیوار...اومد نشست رو پاهام و تو صورتم مشت میزد...دستم آزاد بود...به آخرین دستاویزم چنگ زدم... چاقویی که توی جیب شلوارم بود رو بیرون کشیدم و فرو کردم تو کلیه ش... ولی دست از سرم برنمیداشت... چون تنش داغ بود همچنان بهم ضربه میزد... منم تقریبا جون نداشتم....بلاخره افتاد رو زمین...
۱۴.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.