حسادت دازای³
ـ چی چی؟ اون پسر دیروزه؟
+ عه سلامی دوباره
& سلام خانم میا خوشحالم که دوباره میبینمتون
+ منم همینطور
دست دادن به هم🫲🫱
دازای که گوشاش از حرص سرخ شده بودن😬🫨
& خب من خودم رو معرفی میکنم🌚 من کیمورا لیام هستم
+ و ـ خوشبختم
دازای*
چند ساعت که گذشت متوجه صمیمیت اون دو تا شدم دیدم که لیام سعی داره بعضی وقتا به میا نزدیک بشه و یا دستش رو بگیره
اصن چرا دارم به لیام حسودی میکنم ؟ چرا اصن دارم به همکارم حسودی میکنم؟؟؟
.
.
.
ساعت ده شب
.
.
- میا بریم خونه دیره
میا حرفش رو با لیام قطع کرد و رو به دازای گفت
+باشه
و خداحافظی کردن و رفتن
- میا؟ امروز اصن به من توجه نکردی و همش پیش لیام کون بودی،این درست نیستتت 🥺
+ چی؟ دازای ؟ این حرفو نزن اون فقط تازه کاره و تنهاس تازه حتی از اتسوشی هم مهربون تره🥳🥰
ـ اوک
دازای قدم هاشو تند تر کرد👩🦯🚶♀️🏃♀️
شب شد و وقته خواب بود
- میا شبت بخیر 🥺
+ شب تو هم بخیر
ویو میا
چند وقتی هست که تو چشاش یه بغض خاصیه ...نمیدونم شاید یه کاری کردم...
تو همین فکرا بودم که روی کاناپه خوابم برد
.
نصف شب دازای
بیدار شدم که برم آب بخورم
که دیدم میا رو کاناپه بدون پتو خوابیده
و لباسش ی کوچولو بالا رفته
منحرف درونم: لباسش رو بده بالا
امام درونم: ناح نده
و بعله درسته منحرف پیروز شد
یکم لباسش رو بالا دادم و شکمش دیده شد،خیلی بدن کوچولویی داشت ولی زخمای رو شکمش..؟ اونایی که تو ماموریت ها اتفاق افتاده بود یکم ناراحتم کرد،بوسه کوچیکی به شکمش زدم و برآید بغلش کردم و بردمش تو اتاقش
اتاقش انگار جنگ شده بود،جا واسه سوزن انداختن نبود پس بردم تو اتاق خودم
گزاشتمش رو تختم و خودمم پیشش خوابیدم بغلش کردم و سرم رو لای گردنش فرو بردم،،اگه از دستش بدم چی؟
انقد کوچولو بود که ممکن بود له بشه پس یکم دستامو شل کردم🫂
کاش میشد این حس رو ،این لحظه رو تو بطری کرد و درش رو بست..
بوسه ای به پیشونیش زدم وقتی خوابه اصن وحشی نیست
شبیه دخترای کوچولو یه مامانی بود
باید یه کاری کنم که منو بیشتر از لیام دوست داشته باشه🤡🔪
خیلی دوسش دارم،کاش حسمون یکی باشه
انقد نگاش کردم که خابم برد....
+ عه سلامی دوباره
& سلام خانم میا خوشحالم که دوباره میبینمتون
+ منم همینطور
دست دادن به هم🫲🫱
دازای که گوشاش از حرص سرخ شده بودن😬🫨
& خب من خودم رو معرفی میکنم🌚 من کیمورا لیام هستم
+ و ـ خوشبختم
دازای*
چند ساعت که گذشت متوجه صمیمیت اون دو تا شدم دیدم که لیام سعی داره بعضی وقتا به میا نزدیک بشه و یا دستش رو بگیره
اصن چرا دارم به لیام حسودی میکنم ؟ چرا اصن دارم به همکارم حسودی میکنم؟؟؟
.
.
.
ساعت ده شب
.
.
- میا بریم خونه دیره
میا حرفش رو با لیام قطع کرد و رو به دازای گفت
+باشه
و خداحافظی کردن و رفتن
- میا؟ امروز اصن به من توجه نکردی و همش پیش لیام کون بودی،این درست نیستتت 🥺
+ چی؟ دازای ؟ این حرفو نزن اون فقط تازه کاره و تنهاس تازه حتی از اتسوشی هم مهربون تره🥳🥰
ـ اوک
دازای قدم هاشو تند تر کرد👩🦯🚶♀️🏃♀️
شب شد و وقته خواب بود
- میا شبت بخیر 🥺
+ شب تو هم بخیر
ویو میا
چند وقتی هست که تو چشاش یه بغض خاصیه ...نمیدونم شاید یه کاری کردم...
تو همین فکرا بودم که روی کاناپه خوابم برد
.
نصف شب دازای
بیدار شدم که برم آب بخورم
که دیدم میا رو کاناپه بدون پتو خوابیده
و لباسش ی کوچولو بالا رفته
منحرف درونم: لباسش رو بده بالا
امام درونم: ناح نده
و بعله درسته منحرف پیروز شد
یکم لباسش رو بالا دادم و شکمش دیده شد،خیلی بدن کوچولویی داشت ولی زخمای رو شکمش..؟ اونایی که تو ماموریت ها اتفاق افتاده بود یکم ناراحتم کرد،بوسه کوچیکی به شکمش زدم و برآید بغلش کردم و بردمش تو اتاقش
اتاقش انگار جنگ شده بود،جا واسه سوزن انداختن نبود پس بردم تو اتاق خودم
گزاشتمش رو تختم و خودمم پیشش خوابیدم بغلش کردم و سرم رو لای گردنش فرو بردم،،اگه از دستش بدم چی؟
انقد کوچولو بود که ممکن بود له بشه پس یکم دستامو شل کردم🫂
کاش میشد این حس رو ،این لحظه رو تو بطری کرد و درش رو بست..
بوسه ای به پیشونیش زدم وقتی خوابه اصن وحشی نیست
شبیه دخترای کوچولو یه مامانی بود
باید یه کاری کنم که منو بیشتر از لیام دوست داشته باشه🤡🔪
خیلی دوسش دارم،کاش حسمون یکی باشه
انقد نگاش کردم که خابم برد....
۹۲۷
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.