فیک کوک❤
پارت هفتم
این قسمت میمونی
----------------
(صبح ساعت 9:30)
ویو ا.ت
وقتی چشمام رو باز کردم از پنجره نور زیادی میومد و چشم هام اذیت میشدن بلند شدم و یکی رو کنارم دیدم
ا.ت: جیییییییغغغغغغغ
کوک: حیح چیه چرا جیغ میکشی
ا.ت: تو تو تو
کوک: آره میبینی تقدیر چیکار کرده
ا.ت: و ولی یعنی تو پ پسر
اومد جلوی صورتم
کوک: ترسیدی؟(پوزخند)
ا.ت: نخیرم اصلا
کوک: هه معلومه
از روی تخت بلند شدم و اون لباس عروس رو به طرز فعیجی بالا نگهش داشتم و میخواستم از اتاق خارج بشم
کوک: هی با تو ام کجا میری
ا.ت: جایی که تو نباشی
ویو کوک
دیدم از اتاق خارج شد دویدم دنبالش
کوک: هیییی وایستا نمیتونی بدون اجازه من جایی بری
بدو بدو رفتش توی آسانسور مطمئنم میره طبقه اول حالا این همه پله رو باید برم پایین رفتم سمت پله هایی که خدمه ازش استفاده میکنن چند تا دختر رو زدم کنار و فوری رفتم طبقه اول وقتی در رو باز کردم دیدم جای خانم اویی
کوک: اویی بفرستش طبقه خودم
ا.ت: نه خانم اویی لطفا نفرستم نمیخوام اونجا باشم
اویی: ارباب ولی فقط یک روز که باید کنار هم باشید بعد از اون زن در اتاق خودش اقامت داره و شما هم اتاق خودتون
کوک: میدونم ولی میخوام اون هنوزم توی اتاقم باشه
اویی: ولی اصول عمارت...
کوک: بیارینش طبقه خودم
اویی: چشم
بعد از اینکه مردک حرفش تموم شد رفت توی آسانسور الهی ریختت رو نبینم(ببند)
ویو اویی
این دختره درسته زیبایی فراوانی داره ولی خیلی احمقه بازوش رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور منتظر شدم تا بیاد
اویی: تو خیلی احمقی
ا.ت: و ولی
اویی: میخوای به قدرت برسی؟ میخوای موفق باشی؟ میخوای همه بشناسنت؟
ا.ت: آره اره میخوام ولی اینجوری؟
آسانسور اومد واردش شدیم و دکمه طبقه ارباب جوان رو زدم
اویی: پس سعی کن دل ارباب جوان رو ببری تو باید بانو بشی میفهمی
در آسانسور باز شد و پیاده شدیم بردمش سمت اتاق تعویض لباس
اویی: وقتی بانو بشی دست و بالت باز تره توی عمارت احترام برات قائل هستن محبت ارباب رو داری
در همین حین که بهش توضیح میدادم اونم پشت پرده لباساش رو عوض میکرد
اویی: در هر صورت جالبه تو دختر اولی هستی که یروز بیشتر قراره توی اتاق ارباب جوان بمونه
از پشت پرده اومد بیرون از نظر من اون بهترین گزینست
ا.ت: یعنی میگی فقط دلشو بدست بیارم؟
اویی: دقیقا
ا.ت: اسمش جئون جونگ کوکه؟
اویی: درسته ولی تو آقای جئون صداش میکنی فهمیدی؟
ا.ت: اوهوم باشه ولی میشه چند لحظه برم دستشویی؟
اویی: باهام بیا
بردمش سمت دستشویی و منتظرش موندم
ویو ا.ت
معمولا داروی بیهوشی همراهم دارم و از شانس خوبم دیروز موقع اومدن باهاشون یه جین داروی بیهوشی برداشتم همین الان 4 تاشون رو با هم خوردم دقیقا نمیدونم قصدم خودکشیه یا چی از دستشویی خارج شدم دوتا خدمه داشتن نظافت میکردن و جئون هم داشت تلفن صحبت میکرد درست وقتی داشتم با خانم اویی از کنارش رد میشدم سرم گیج رفت و افتادم ولی قبل از برخوردم با زمین دستی دور کمرم حلقه شد تصویر واضح نبود ولی حسم میگفت جئونه و
ا.ت: کوک
و سیاهی محض
ویو کوک
با یونگی درمورد یه مهمونی صحبت میکردم که دیدم ا.ت تلو تلو میخوره و داره غش میکنه تلفن از دستم افتاد گرفتمش
ا.ت: کوک
چیزی اون لحظه تکون خورد نمیدونم از من بوده یا از اعماق وجودم بود
کوک: بگین دکتر عمارت بیاد اتاق من(داد)
پایان پارت هفتم
چوطوره♥️
شرطا 10 تا لایک و 10 تا کامنت🍓
این قسمت میمونی
----------------
(صبح ساعت 9:30)
ویو ا.ت
وقتی چشمام رو باز کردم از پنجره نور زیادی میومد و چشم هام اذیت میشدن بلند شدم و یکی رو کنارم دیدم
ا.ت: جیییییییغغغغغغغ
کوک: حیح چیه چرا جیغ میکشی
ا.ت: تو تو تو
کوک: آره میبینی تقدیر چیکار کرده
ا.ت: و ولی یعنی تو پ پسر
اومد جلوی صورتم
کوک: ترسیدی؟(پوزخند)
ا.ت: نخیرم اصلا
کوک: هه معلومه
از روی تخت بلند شدم و اون لباس عروس رو به طرز فعیجی بالا نگهش داشتم و میخواستم از اتاق خارج بشم
کوک: هی با تو ام کجا میری
ا.ت: جایی که تو نباشی
ویو کوک
دیدم از اتاق خارج شد دویدم دنبالش
کوک: هیییی وایستا نمیتونی بدون اجازه من جایی بری
بدو بدو رفتش توی آسانسور مطمئنم میره طبقه اول حالا این همه پله رو باید برم پایین رفتم سمت پله هایی که خدمه ازش استفاده میکنن چند تا دختر رو زدم کنار و فوری رفتم طبقه اول وقتی در رو باز کردم دیدم جای خانم اویی
کوک: اویی بفرستش طبقه خودم
ا.ت: نه خانم اویی لطفا نفرستم نمیخوام اونجا باشم
اویی: ارباب ولی فقط یک روز که باید کنار هم باشید بعد از اون زن در اتاق خودش اقامت داره و شما هم اتاق خودتون
کوک: میدونم ولی میخوام اون هنوزم توی اتاقم باشه
اویی: ولی اصول عمارت...
کوک: بیارینش طبقه خودم
اویی: چشم
بعد از اینکه مردک حرفش تموم شد رفت توی آسانسور الهی ریختت رو نبینم(ببند)
ویو اویی
این دختره درسته زیبایی فراوانی داره ولی خیلی احمقه بازوش رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور منتظر شدم تا بیاد
اویی: تو خیلی احمقی
ا.ت: و ولی
اویی: میخوای به قدرت برسی؟ میخوای موفق باشی؟ میخوای همه بشناسنت؟
ا.ت: آره اره میخوام ولی اینجوری؟
آسانسور اومد واردش شدیم و دکمه طبقه ارباب جوان رو زدم
اویی: پس سعی کن دل ارباب جوان رو ببری تو باید بانو بشی میفهمی
در آسانسور باز شد و پیاده شدیم بردمش سمت اتاق تعویض لباس
اویی: وقتی بانو بشی دست و بالت باز تره توی عمارت احترام برات قائل هستن محبت ارباب رو داری
در همین حین که بهش توضیح میدادم اونم پشت پرده لباساش رو عوض میکرد
اویی: در هر صورت جالبه تو دختر اولی هستی که یروز بیشتر قراره توی اتاق ارباب جوان بمونه
از پشت پرده اومد بیرون از نظر من اون بهترین گزینست
ا.ت: یعنی میگی فقط دلشو بدست بیارم؟
اویی: دقیقا
ا.ت: اسمش جئون جونگ کوکه؟
اویی: درسته ولی تو آقای جئون صداش میکنی فهمیدی؟
ا.ت: اوهوم باشه ولی میشه چند لحظه برم دستشویی؟
اویی: باهام بیا
بردمش سمت دستشویی و منتظرش موندم
ویو ا.ت
معمولا داروی بیهوشی همراهم دارم و از شانس خوبم دیروز موقع اومدن باهاشون یه جین داروی بیهوشی برداشتم همین الان 4 تاشون رو با هم خوردم دقیقا نمیدونم قصدم خودکشیه یا چی از دستشویی خارج شدم دوتا خدمه داشتن نظافت میکردن و جئون هم داشت تلفن صحبت میکرد درست وقتی داشتم با خانم اویی از کنارش رد میشدم سرم گیج رفت و افتادم ولی قبل از برخوردم با زمین دستی دور کمرم حلقه شد تصویر واضح نبود ولی حسم میگفت جئونه و
ا.ت: کوک
و سیاهی محض
ویو کوک
با یونگی درمورد یه مهمونی صحبت میکردم که دیدم ا.ت تلو تلو میخوره و داره غش میکنه تلفن از دستم افتاد گرفتمش
ا.ت: کوک
چیزی اون لحظه تکون خورد نمیدونم از من بوده یا از اعماق وجودم بود
کوک: بگین دکتر عمارت بیاد اتاق من(داد)
پایان پارت هفتم
چوطوره♥️
شرطا 10 تا لایک و 10 تا کامنت🍓
۴.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.