سلام من کیانا هستم 24سالمه و پزشکی میخونم،همسرم وحید هم 3
سلام من کیانا هستم 24سالمه و پزشکی میخونم،همسرم وحید هم 30 سالشه و فوق تخصص اطفاله.وحید خیلی مهربونه اما خوب به وقتشم خیلی جدی میشه و وقتش هم زمانیه که من مریض بشم.خوب بریم سراغ خاطره:
یادمه دقیقا روز پنج شنبه بود که تصمیم گرفتم با بهار دوست صمیمیم که باهم تو دانشگاه اشنا شدیم برم استخر.اول زنگ زدم به وحید اطلاع دادم که نگران نشه و بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم راهی استخر شدم.وقتی رسیدم بهارو دیدم که منتظرم نشسته بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل استخر.بعد از کلی شنا من تو اخرین ثانیه تصمیم گرفتم برم تو حوضچه اب سرد اخه هوا واقعا گرم بود فک میکنم اواسط مرداد بود بعدم با موهای خیس رفتم تو ماشین و کولرو روشن کردم و اصلا هم حواسم نبود که صد در صد سرما میخورم اخه من سینوزیت دارم.میدونم الان میگین طرف دکتره بعد این طور ناشیانه میزنه خودشو داغون میکنه ولی واقعا بدون کولر نمیشد نفس کشید.خلاصه من رسیدم خونه و ازونجایی که وسواسی ام سریع رفتم حموم از حموم که اومدم بیرون یه تیشرت و شلوارک ست پوشیدم و باید بگم عادت ندارم موهامو خشک کنم .بخاطر فشار و خستگی زیاد خوابم برد چون خیلی خسته بودم چهار ساعت فیکس خوابیدم.طرفای ساعت ده بود که با تکونای دست وحید بیدار شدم بچه ها اینم بگم که من معمولا موقعی که میخوابم بیدار میشم دمای بدنم کمی از حالت نرمال بیشتره که خیلی سریع دمای بدنم به حالت عادی برمیگرده.وحید منو بیدار کرد و بعد از سلام و پرسیدن از روزم خیلی ناگهانی گفت:کیانا من احساس میکنم سرما خوردی هم تب داری هم صدات یه کم کلفت شده.منم دستپاچه جواب دادم نه بابا فک میکنی.کی تو تابستون سرما میخوره؟؟؟😨 😨 😨 😨 وحیدم سرشو تکون داد و چیزی نگفت برای شام سوسیس بندری درس کردم .وقتی شام میخوردم گلوم میسوخت میدونستم هر چی دیر تر بگم بیش تر امپول میخورم بعد از شام دو تا چایی ریختم و با بیسکوییت بردم تو حال وحید داشت تی وی میدید یه کم من من کردم و به وحید گفتم:وحید یه مقدار حالم خوب نیست. وحیدم گفت اونو که میدونم منتظر بودم خودت بیای اعتراف کنی حالا بگو ببینم با خودت چه کردی؟ با بغض گفتم:از استخر که اومدم تو ماشین کولر روشن کردم.با حالت خیلی دلخور نگام کرد . گفت:تو که میدونی سینوزیت داری با کوچیکترین بادی که بهت بخوره مریض میشی چرا رعایت نمی کنی؟هیچی نگفتم فقط با ترس نگاش کردم.از جاش بلند شد دست منم گرفت منو برد تو اتاق کیفش رو اورد و شروع کرد به معاینه ام.بعد از چک کردن گلو و گوشم،اندازه گیری تبم و گوش دادن به صدای قلب و ریه ام برگشت بهم گفت:خانوم دکتر بفرمایین برای مریضی که تب داره گلوش چرک کرده شدید و گوشش داغونه باید چی نوشت؟ من بازم سکوت کردم و با چشمای اشکیم بهش نگاه کردم یه نگاه بهم کرد و با تاسف سرشو تکون داد و رفت سراغ نسخه.از ترس حتی نرفتم ببینم چی مینویسه و قابل پیش بینی بود که حتما امپول نوشته.لباسشو عوض کردو رفت دارو خونه .نیم ساعت بعد برگشت تو دستش یه کیسه پر از امپول بود و دوتا سرم .بهم گفت:تا پنبه الکل بیارم اماده شو.منم میدونستم مقاومت بی فایده اس از طرفی میدونستم اگه نزنم امکان نداره خوب شم پس روی تخت دراز کشیدم.وحید هم با یه بسته پنبه و یه شیشه الکل اومد،صندلی گذاشت کنار تخت .روی پا تختی مشغول اماده کردن امپول شد در همون حالت گفت :بینشون فاصله میدم اذیت نشی.من همچنان بغض داشتم و هیچی نمیگفتم.امپولو اماده کرد و خودش شلوارمو داد پایین پنبه که کشید بغضم ترکید و شدید زدم زیر گریه وحید میگفت :اروم باش عزیزم اول میخوام تب بر بزنم اصلا درد نداره.کمی اروم شدم سوزنو فرو کرد که فقط یه کم درد گرفت منم اروم گریه میکردم وقتی تموم شد گفت :آآآآااا ببین تموم شد گریه نکن دیگه. بعد مشغول اماده کردن امپول بعدی شد که متاسفانه پنادر بود،وقتی دید دارم نگاه میکنم اروم گفت:امشب پنادر بزن اگه بهتر شدی از فردا فقط 6.3.3بزن اگه نه باید بازم پنادر بزنی.وقتی پنادر حاضر شد داشتم از ترس سکته میکردم چون میدونستم درد داره و از طرفی من به لیدوکائین حساسیت دارم پس دردشو باید دوبل حساب کرد سمت مخالف رو پنبه کشید که خودمو سفت کردم وحید هم گفت :نشد دختر خوب خودت بهتر میدونی اگه سفت کنی خیلی بیش تر درد میکشی پس خودتو شل کن.خودمو شل کردم وحید هم سوزنو به صورت عمودی تا ته وسط باسنم فرو کرد یه جیغ زدم و گفتم:آاااااایییییییییی وحید نمیخوام خیلی درد داره تو رو خدا بسه نمیخوام آااااااییییییی .وحید هم میگفت اروم باش قشنگم الان تموم میشه فک کنم دو دقیقه طول کشید از شدت درد هق هق میکردم وحید برام اب اورد بعد که اروم شدم ویتامینb12برام زد که فقط یه اخ گفتم و زود تموم شد.بعدش برم گردوند اشکام رو پاک کرد و کمکم کرد بشینم بعد سرم رو اماده
یادمه دقیقا روز پنج شنبه بود که تصمیم گرفتم با بهار دوست صمیمیم که باهم تو دانشگاه اشنا شدیم برم استخر.اول زنگ زدم به وحید اطلاع دادم که نگران نشه و بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم راهی استخر شدم.وقتی رسیدم بهارو دیدم که منتظرم نشسته بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل استخر.بعد از کلی شنا من تو اخرین ثانیه تصمیم گرفتم برم تو حوضچه اب سرد اخه هوا واقعا گرم بود فک میکنم اواسط مرداد بود بعدم با موهای خیس رفتم تو ماشین و کولرو روشن کردم و اصلا هم حواسم نبود که صد در صد سرما میخورم اخه من سینوزیت دارم.میدونم الان میگین طرف دکتره بعد این طور ناشیانه میزنه خودشو داغون میکنه ولی واقعا بدون کولر نمیشد نفس کشید.خلاصه من رسیدم خونه و ازونجایی که وسواسی ام سریع رفتم حموم از حموم که اومدم بیرون یه تیشرت و شلوارک ست پوشیدم و باید بگم عادت ندارم موهامو خشک کنم .بخاطر فشار و خستگی زیاد خوابم برد چون خیلی خسته بودم چهار ساعت فیکس خوابیدم.طرفای ساعت ده بود که با تکونای دست وحید بیدار شدم بچه ها اینم بگم که من معمولا موقعی که میخوابم بیدار میشم دمای بدنم کمی از حالت نرمال بیشتره که خیلی سریع دمای بدنم به حالت عادی برمیگرده.وحید منو بیدار کرد و بعد از سلام و پرسیدن از روزم خیلی ناگهانی گفت:کیانا من احساس میکنم سرما خوردی هم تب داری هم صدات یه کم کلفت شده.منم دستپاچه جواب دادم نه بابا فک میکنی.کی تو تابستون سرما میخوره؟؟؟😨 😨 😨 😨 وحیدم سرشو تکون داد و چیزی نگفت برای شام سوسیس بندری درس کردم .وقتی شام میخوردم گلوم میسوخت میدونستم هر چی دیر تر بگم بیش تر امپول میخورم بعد از شام دو تا چایی ریختم و با بیسکوییت بردم تو حال وحید داشت تی وی میدید یه کم من من کردم و به وحید گفتم:وحید یه مقدار حالم خوب نیست. وحیدم گفت اونو که میدونم منتظر بودم خودت بیای اعتراف کنی حالا بگو ببینم با خودت چه کردی؟ با بغض گفتم:از استخر که اومدم تو ماشین کولر روشن کردم.با حالت خیلی دلخور نگام کرد . گفت:تو که میدونی سینوزیت داری با کوچیکترین بادی که بهت بخوره مریض میشی چرا رعایت نمی کنی؟هیچی نگفتم فقط با ترس نگاش کردم.از جاش بلند شد دست منم گرفت منو برد تو اتاق کیفش رو اورد و شروع کرد به معاینه ام.بعد از چک کردن گلو و گوشم،اندازه گیری تبم و گوش دادن به صدای قلب و ریه ام برگشت بهم گفت:خانوم دکتر بفرمایین برای مریضی که تب داره گلوش چرک کرده شدید و گوشش داغونه باید چی نوشت؟ من بازم سکوت کردم و با چشمای اشکیم بهش نگاه کردم یه نگاه بهم کرد و با تاسف سرشو تکون داد و رفت سراغ نسخه.از ترس حتی نرفتم ببینم چی مینویسه و قابل پیش بینی بود که حتما امپول نوشته.لباسشو عوض کردو رفت دارو خونه .نیم ساعت بعد برگشت تو دستش یه کیسه پر از امپول بود و دوتا سرم .بهم گفت:تا پنبه الکل بیارم اماده شو.منم میدونستم مقاومت بی فایده اس از طرفی میدونستم اگه نزنم امکان نداره خوب شم پس روی تخت دراز کشیدم.وحید هم با یه بسته پنبه و یه شیشه الکل اومد،صندلی گذاشت کنار تخت .روی پا تختی مشغول اماده کردن امپول شد در همون حالت گفت :بینشون فاصله میدم اذیت نشی.من همچنان بغض داشتم و هیچی نمیگفتم.امپولو اماده کرد و خودش شلوارمو داد پایین پنبه که کشید بغضم ترکید و شدید زدم زیر گریه وحید میگفت :اروم باش عزیزم اول میخوام تب بر بزنم اصلا درد نداره.کمی اروم شدم سوزنو فرو کرد که فقط یه کم درد گرفت منم اروم گریه میکردم وقتی تموم شد گفت :آآآآااا ببین تموم شد گریه نکن دیگه. بعد مشغول اماده کردن امپول بعدی شد که متاسفانه پنادر بود،وقتی دید دارم نگاه میکنم اروم گفت:امشب پنادر بزن اگه بهتر شدی از فردا فقط 6.3.3بزن اگه نه باید بازم پنادر بزنی.وقتی پنادر حاضر شد داشتم از ترس سکته میکردم چون میدونستم درد داره و از طرفی من به لیدوکائین حساسیت دارم پس دردشو باید دوبل حساب کرد سمت مخالف رو پنبه کشید که خودمو سفت کردم وحید هم گفت :نشد دختر خوب خودت بهتر میدونی اگه سفت کنی خیلی بیش تر درد میکشی پس خودتو شل کن.خودمو شل کردم وحید هم سوزنو به صورت عمودی تا ته وسط باسنم فرو کرد یه جیغ زدم و گفتم:آاااااایییییییییی وحید نمیخوام خیلی درد داره تو رو خدا بسه نمیخوام آااااااییییییی .وحید هم میگفت اروم باش قشنگم الان تموم میشه فک کنم دو دقیقه طول کشید از شدت درد هق هق میکردم وحید برام اب اورد بعد که اروم شدم ویتامینb12برام زد که فقط یه اخ گفتم و زود تموم شد.بعدش برم گردوند اشکام رو پاک کرد و کمکم کرد بشینم بعد سرم رو اماده
۵۳.۸k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.