فصل دو: عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:۲۱
بلندشد و خودشو جمع و جور کرد و سعی میکرد صداش نلرزه
_ال~لو
٪کوک
_هی هی هی~~ونگ
٪چت شده سکته کردی چرا لکنت گرفتیو صدات میلرزه
_چی..چیز مهمی نیست کارتو بگو
٪امشب ساعت ۸... ویلیامز رودریگرز دهمین سالگرد شرکتو میگیره مایم دعوتیم چون جزوی از سهامداراشیم
_من..مجبورم با ا/ت بیام؟!
٪میتونی بیای میتونی نیای!دست خودته ولی اگه بیاریش بهتره
_آ..
_اوه باید این عادت و کناربزاره که تلفن و تو صورت آدم قطع میکنه
من تنها میرم برام مهمه که ا/ت سالم باشه
ساعت...ساعت...ساعت...ساعت۷:۱۰هنوز وقت دارم
ولی باید برم حموم ا/ت حتما رفته داخل اتاق
ولی اون حرکتش(یادآوری در ذهن کوک آن لحظه ی بوسه)منو غافلگیر کرد!
پاورچین پاورچین رفت سمت اتاقی که ا/ت داخل بود یا همون اتاق مشترکشون
تصمیم گرفت یهویی بره داخل و در نزنه
ولی با باز کردن در اتاق با ا/تی مواجه شد که خیلی کیوت رویه تخت خواب بود
صورت کوچیکش،موهای بلندو لَختش،لباش، بدنش همشون برای کوک جذاب بود
وسوسه شده بود که به سراغ لباش بره ولی اون بیشتر میخواست ..
ازش دل کند و حولشو از تویه کمد برداشت و رفت سمت حموم
*چنددقیقه بعد*
با اون حوله ی نوک مدادیش اومد بیرون کلاه حولشو سرش کرد و رویه صندلی نشست و خواست موهاشو خشک کنه
ولی..
_آه لعنتی حواسم به اون نبود
باورتون بشه یا نه یه مافیای سنگدل و جذاب به خاطر یه دختر از اتاق بیرون رفت تا موهاشو خشک کنه
.................
کم کم و کم کم به ساعت ۸ نزدیک میشد
مثل همیشه کت و شلوار مشکی رنگش رو پوشید نقابش و برداشت و زد و دوباره کامل شد
وقتی رفت بیرون نمیتونست مثل همیشه با غرور راه بره حس میکرد خیلی کوچیک و ضعیف شده حس میکرد همه میدونن نقطه ی ضعفش ا/ته حسای ناجور دیگه ایی داشت ولی دوباره ترجیح داد سکوت کنه
...............
راه زیادی نبود و سریع رسید از ماشین پیاده شد و یه نگاه به دور و بر انداخت
ذهن کوک:خوبه راه دروهای زیادی داره پنجره هاش دوجدارس و صدای شلیک گلوله نمیاد
درش شیش قفلس و کسی نمیتونه ازش فرار کنه خوب باری رو انتخاب کردی آقای ویلیامز رودریگرز ....
این داستان ادامه دارد...
_ال~لو
٪کوک
_هی هی هی~~ونگ
٪چت شده سکته کردی چرا لکنت گرفتیو صدات میلرزه
_چی..چیز مهمی نیست کارتو بگو
٪امشب ساعت ۸... ویلیامز رودریگرز دهمین سالگرد شرکتو میگیره مایم دعوتیم چون جزوی از سهامداراشیم
_من..مجبورم با ا/ت بیام؟!
٪میتونی بیای میتونی نیای!دست خودته ولی اگه بیاریش بهتره
_آ..
_اوه باید این عادت و کناربزاره که تلفن و تو صورت آدم قطع میکنه
من تنها میرم برام مهمه که ا/ت سالم باشه
ساعت...ساعت...ساعت...ساعت۷:۱۰هنوز وقت دارم
ولی باید برم حموم ا/ت حتما رفته داخل اتاق
ولی اون حرکتش(یادآوری در ذهن کوک آن لحظه ی بوسه)منو غافلگیر کرد!
پاورچین پاورچین رفت سمت اتاقی که ا/ت داخل بود یا همون اتاق مشترکشون
تصمیم گرفت یهویی بره داخل و در نزنه
ولی با باز کردن در اتاق با ا/تی مواجه شد که خیلی کیوت رویه تخت خواب بود
صورت کوچیکش،موهای بلندو لَختش،لباش، بدنش همشون برای کوک جذاب بود
وسوسه شده بود که به سراغ لباش بره ولی اون بیشتر میخواست ..
ازش دل کند و حولشو از تویه کمد برداشت و رفت سمت حموم
*چنددقیقه بعد*
با اون حوله ی نوک مدادیش اومد بیرون کلاه حولشو سرش کرد و رویه صندلی نشست و خواست موهاشو خشک کنه
ولی..
_آه لعنتی حواسم به اون نبود
باورتون بشه یا نه یه مافیای سنگدل و جذاب به خاطر یه دختر از اتاق بیرون رفت تا موهاشو خشک کنه
.................
کم کم و کم کم به ساعت ۸ نزدیک میشد
مثل همیشه کت و شلوار مشکی رنگش رو پوشید نقابش و برداشت و زد و دوباره کامل شد
وقتی رفت بیرون نمیتونست مثل همیشه با غرور راه بره حس میکرد خیلی کوچیک و ضعیف شده حس میکرد همه میدونن نقطه ی ضعفش ا/ته حسای ناجور دیگه ایی داشت ولی دوباره ترجیح داد سکوت کنه
...............
راه زیادی نبود و سریع رسید از ماشین پیاده شد و یه نگاه به دور و بر انداخت
ذهن کوک:خوبه راه دروهای زیادی داره پنجره هاش دوجدارس و صدای شلیک گلوله نمیاد
درش شیش قفلس و کسی نمیتونه ازش فرار کنه خوب باری رو انتخاب کردی آقای ویلیامز رودریگرز ....
این داستان ادامه دارد...
۱۸.۵k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.