فیک کوک ( پشیمونم) پارت ادامه دوم ۳۳
از زبان جونگ کوک
برگشتم هتل... اعصابم خورد بود... نباید اون حرفا رو بهش میزدم...نباید ناراحتش میکردم ...یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم و چشم بسته همه چیز بهش گفتم
تقریباً هوا داشت شب میشد اما بر نگشته بود دیگه داشتم نگرانش میشدم هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیداد
کتم رو برداشتم و رفتم بیرون از هتل
از زبان ا/ت
بعد از اینکه جونگ کوک رفت همونجا یه رستوران بود رفتم داخلش کلی آب جو سفارش دادم پنجمین لیوانم رو هم سر کشیدم دیگه خیلی مست بودم سرم پایین بود که یکی دستم رو گرفت سرم رو آوردم بالا جونگ کوک رو دیدم و گفتم : تو...تو باید جونگ کوک باشی...
میخواستم بازم بخورم که لیوان رو از دستم گرفت و گفت : کافیه..برات ضرر داره
گفتم : عه... نه بابا...مگه مهمه
بلندم کرد و براید استایل بغلم کرد
منم که عین خیالم نبود همونجا بغلش کردم تا هتل همونطور بودیم تا اینکه رسیدیم اتاق گذاشتم روی تخت
سرم شدیداً درد میکرد گرمم بودبلند شدم و نشستم
کوک هم کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم و گفتم : چرا...اومدی دنبالم...نگرانم شدی
چیزی نگفت همچنان نگام میکرد دوباره ازش پرسیدم که گفت : آره نگرانت شدم حالا شنیدی راحت شدی بلند شدم سره پا گفتم : چرا...من هرکاری از دستم بر میومد کردم...چرا نمیتونی دوسم داشته باشی...
تعادلم رو از دست دادم سر دردم شدید بود
اومد کنارم گرفتم سرم رو آوردم بالا نگاش کردم و گفتم : قسم میخورم زمانی که ناراحتی من از تو ناراحت ترم وقتی میخندی منم میخوام باهات بخندم..مگه من چیکارت...کردم
میگفتم و اشکام سرازیر میشدن
ادامه دادم : توی این چند ماه...میدونی بهم چی گذشت...اعذاب کشیدم... وقتی تو کناره..یونا بودی من توی تنهایی خودم به تو فکر میکردم..روز به روز بیشتر از قبل آسیب میدیدم...اما تو حتی بهم نگاه هم نمیکردی..
از زبان جونگ کوک
حرفاش قلبم رو به درد می آورد...اون نمیدونستم منم دوسش دارم اما غرور لعنتیم اجازه اعتراف بهم نمیده
خیلی اذیتش کردم این حقش نبود بخاطره خانوادش تقاص پس بده...اما من ازش تاوان پس گرفتم
بغلش کردم و گفتم : دوست دارم...ا/ت
ازش جدا شدم و لباش رو به بازی گرفتم برای دومین باره که بدون مخالفت خودش دارم می بوسمش
( این داستان با کلی غم ادامه دارد.....)
برگشتم هتل... اعصابم خورد بود... نباید اون حرفا رو بهش میزدم...نباید ناراحتش میکردم ...یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم و چشم بسته همه چیز بهش گفتم
تقریباً هوا داشت شب میشد اما بر نگشته بود دیگه داشتم نگرانش میشدم هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیداد
کتم رو برداشتم و رفتم بیرون از هتل
از زبان ا/ت
بعد از اینکه جونگ کوک رفت همونجا یه رستوران بود رفتم داخلش کلی آب جو سفارش دادم پنجمین لیوانم رو هم سر کشیدم دیگه خیلی مست بودم سرم پایین بود که یکی دستم رو گرفت سرم رو آوردم بالا جونگ کوک رو دیدم و گفتم : تو...تو باید جونگ کوک باشی...
میخواستم بازم بخورم که لیوان رو از دستم گرفت و گفت : کافیه..برات ضرر داره
گفتم : عه... نه بابا...مگه مهمه
بلندم کرد و براید استایل بغلم کرد
منم که عین خیالم نبود همونجا بغلش کردم تا هتل همونطور بودیم تا اینکه رسیدیم اتاق گذاشتم روی تخت
سرم شدیداً درد میکرد گرمم بودبلند شدم و نشستم
کوک هم کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم و گفتم : چرا...اومدی دنبالم...نگرانم شدی
چیزی نگفت همچنان نگام میکرد دوباره ازش پرسیدم که گفت : آره نگرانت شدم حالا شنیدی راحت شدی بلند شدم سره پا گفتم : چرا...من هرکاری از دستم بر میومد کردم...چرا نمیتونی دوسم داشته باشی...
تعادلم رو از دست دادم سر دردم شدید بود
اومد کنارم گرفتم سرم رو آوردم بالا نگاش کردم و گفتم : قسم میخورم زمانی که ناراحتی من از تو ناراحت ترم وقتی میخندی منم میخوام باهات بخندم..مگه من چیکارت...کردم
میگفتم و اشکام سرازیر میشدن
ادامه دادم : توی این چند ماه...میدونی بهم چی گذشت...اعذاب کشیدم... وقتی تو کناره..یونا بودی من توی تنهایی خودم به تو فکر میکردم..روز به روز بیشتر از قبل آسیب میدیدم...اما تو حتی بهم نگاه هم نمیکردی..
از زبان جونگ کوک
حرفاش قلبم رو به درد می آورد...اون نمیدونستم منم دوسش دارم اما غرور لعنتیم اجازه اعتراف بهم نمیده
خیلی اذیتش کردم این حقش نبود بخاطره خانوادش تقاص پس بده...اما من ازش تاوان پس گرفتم
بغلش کردم و گفتم : دوست دارم...ا/ت
ازش جدا شدم و لباش رو به بازی گرفتم برای دومین باره که بدون مخالفت خودش دارم می بوسمش
( این داستان با کلی غم ادامه دارد.....)
۱۰۵.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.