**گذشته ی سیاه**p31
فلش بک به چند ساعت بعد
تهیونگ ویو
جمله به جملهی برگه های تو دستم و مرور میکردم ... باید با شوگا صحبت میکردم. ولی الان اصلا حوصله کار و مشغله رو ندارم ... برگه ها رو پرت کردم رو میز و پاشدم به بیرون زل زدم ....قدم هامو سمت شیشه ها بردم و به بیرون خیره شدم ... آسمون تاریکه تاریک بود ... سیاه و مشکی .... شهر زیر پاهام بود .....ابر های آسمون مشکی و خشمگین بودن ... هر از گاهی غرشی میکرد و آسمون مشکی رو با ترک و رعد های آبی روشن میکرد... شهر دلتنگ بود ... آسمون دلتنگ بود دلتنگ بارون ... منم دلتنگ بودم ... دلتنگ چی ؟ حال روز ام یکنواخت بود و آروم ... قلبم دلتنگ بود و آروم تیر میکشید ... تیر های دردناکی میکشید... دستمو دراز کردم و به شیشه ها تکیه دادم ... چرا احساس نارحتی میکنم ؟ نکنه دلتنگش شدم ؟ نمیدونم ... نمیدونم .. نسیم خشنی وزید ... حال و هوام درست روبه روم بود قطرات بارون دونه به دونه روی شیشه میریختن و رو شیشه ها میلغزیدن ... شهر تاریک غرق بارون شده بود.... تاریک ... مشکی .. سیاه ... تار به تار های موهای ایپک! ایپک ؟ چرا قلبم باید مچاله بشه با یادآوری های چهره اش ؟ من حتی با تاریکی و سیاه ام یادش میفتم(لبخند غمگین) چخبرته کیم ... چخبرته اون یه بچه اس خودتو کنترل کن ... چشمامو از حرص روی هم فشار دادم
تهیونگ : من دارم چیکار میکنم ... (زیر لب )چه بلایی سرم اومده
نفس عمیقی کشیدم ... بعد آروم نفس ام و بیرون دادم چشمامو از پنجره گرفتم و صفحه گوشی رو نگا کردم که ساعت هشت و نشون میداد ... سوئیچ موتور برداشتم از شرکت زدم بیرون .... تو پارکینگ بودم و بیقرار سمت آذرخش رفتم و سوئیچ و توش چرخوندم یه گاز کوچلو دادم که غرش آذرخش و بشنوم و اونو به گوش همه برسونم.... با پوزخندی حرکت کردم و
از پارکینگ اومدم بیرون .... قطرات بارون ... دونه به دونه میرختن روم و منو خیس خودشون میکردن ...قطرات همینجوری میریختن لا به لای موهام و تار هاشو خیس میکردن
به آذرخش بیشتر سرعت دادم تا زودتر به عمارت برسم هرچند که قرار بود خیس از بارون بشم
ده مین بعد
(صدای در میاد و آجوما میاد بازش میکنه )
آجوما : هییین ... پسرم بیا تو.. بیا تو ....الان سرما میخوری( نگران )
آجوما رفت کنارو با عجله رفتم تو قیافیه مسن و کیوت آجوما مثل همیشه نگران من بود لبخندی زدم و گفتم
تهیونگ : نه آجوما .. فقط یه حوله کوچولو بیار موهامو خشک کنم (لبخند )
آجوما : نه پسرم اینجوری که نمیشه لباس هاتو دربیار ....الان سرما میخوری .. تو برو اتاق لباس هاتو عوض کن منم حوله بیارم
میدونستم آجوما ول کن نیس .. ولی صبر کن ببینم ایپک کجاس ؟
تهیونگ : آجوما الان میرم ولی ایپک کجاس ؟
آجوما : دختری که صبح آوردی؟
تایونگ : آره
آجوما: والا پسرم از اون موقعه که تو رفتی ،رفت اتاق تمرین و هیچی نخورده فقط ازم سیگار خواست
سیگار خواسته گرم شدن گوش هامو حس کردم
تهیونگ : آجوما تو بهش سیگار دادی ؟ (عصبی)
آجوما : پسرم خودت گفتی هرچی میخواد بهش بدیم
آجوما راس میگف ولی این دیگه زیاده رویه
تهیونگ : باشه آجوما تو برو به کارات برس ( عصبی )
آجوما: پسرم لباساتو عوض نمیکنی ؟
تهیونگ : الان میرم
اجوما رفت سمت آشپزخونه منم رفتم اتاق و زود لباس هامو عوض کردم تا برم سروقت این کوچولو
هودی مشکی تنم کردم رفتم سمت اتاق تمرین... هم واسه دیدنش ذوق داشتم و هم واسه سرزنشش عصبی تا به خودم بیام دیدم دستم رو دستگیره اس ...صدای کیس بوکس سوکت پر از معنی رو میشکست...نفس عمیقی کشیدم و در باز کردم ...بوی تلخ سیگار و خوب میتونستم تشخیص بدم .... دودی که از سیگار بلند شده بود هوای اتاق و یکم مه آلود کرده بود ... رفتم سمت کیسه بوکس ........
بهش خیره شدم ... موهای مشکی و بلندش کنارش بودن و موجهای دریای به خودشون گرفته بود ... قطره های عرق گه رو پیشونیه سفیدش بود ... لب های خشک شدش ... قفسه ی سینه اش که هی بالا پایین میشد ... نفس نفس میزد ...تیشرت منو پوشیده بود که واسش بلند بود ... پاین تنه اش هیچی نداشت و پاها و زانو های سفیدش در معرض دیدم بودن .... قلبم با بی قراری بهم چنگ میزد و احساسش و بهم میگفت ..صدای بهشتیش بلند شد
ایپک : س.سلام (نفس نفس )
گوشیم خراب شده بود 😐
تهیونگ ویو
جمله به جملهی برگه های تو دستم و مرور میکردم ... باید با شوگا صحبت میکردم. ولی الان اصلا حوصله کار و مشغله رو ندارم ... برگه ها رو پرت کردم رو میز و پاشدم به بیرون زل زدم ....قدم هامو سمت شیشه ها بردم و به بیرون خیره شدم ... آسمون تاریکه تاریک بود ... سیاه و مشکی .... شهر زیر پاهام بود .....ابر های آسمون مشکی و خشمگین بودن ... هر از گاهی غرشی میکرد و آسمون مشکی رو با ترک و رعد های آبی روشن میکرد... شهر دلتنگ بود ... آسمون دلتنگ بود دلتنگ بارون ... منم دلتنگ بودم ... دلتنگ چی ؟ حال روز ام یکنواخت بود و آروم ... قلبم دلتنگ بود و آروم تیر میکشید ... تیر های دردناکی میکشید... دستمو دراز کردم و به شیشه ها تکیه دادم ... چرا احساس نارحتی میکنم ؟ نکنه دلتنگش شدم ؟ نمیدونم ... نمیدونم .. نسیم خشنی وزید ... حال و هوام درست روبه روم بود قطرات بارون دونه به دونه روی شیشه میریختن و رو شیشه ها میلغزیدن ... شهر تاریک غرق بارون شده بود.... تاریک ... مشکی .. سیاه ... تار به تار های موهای ایپک! ایپک ؟ چرا قلبم باید مچاله بشه با یادآوری های چهره اش ؟ من حتی با تاریکی و سیاه ام یادش میفتم(لبخند غمگین) چخبرته کیم ... چخبرته اون یه بچه اس خودتو کنترل کن ... چشمامو از حرص روی هم فشار دادم
تهیونگ : من دارم چیکار میکنم ... (زیر لب )چه بلایی سرم اومده
نفس عمیقی کشیدم ... بعد آروم نفس ام و بیرون دادم چشمامو از پنجره گرفتم و صفحه گوشی رو نگا کردم که ساعت هشت و نشون میداد ... سوئیچ موتور برداشتم از شرکت زدم بیرون .... تو پارکینگ بودم و بیقرار سمت آذرخش رفتم و سوئیچ و توش چرخوندم یه گاز کوچلو دادم که غرش آذرخش و بشنوم و اونو به گوش همه برسونم.... با پوزخندی حرکت کردم و
از پارکینگ اومدم بیرون .... قطرات بارون ... دونه به دونه میرختن روم و منو خیس خودشون میکردن ...قطرات همینجوری میریختن لا به لای موهام و تار هاشو خیس میکردن
به آذرخش بیشتر سرعت دادم تا زودتر به عمارت برسم هرچند که قرار بود خیس از بارون بشم
ده مین بعد
(صدای در میاد و آجوما میاد بازش میکنه )
آجوما : هییین ... پسرم بیا تو.. بیا تو ....الان سرما میخوری( نگران )
آجوما رفت کنارو با عجله رفتم تو قیافیه مسن و کیوت آجوما مثل همیشه نگران من بود لبخندی زدم و گفتم
تهیونگ : نه آجوما .. فقط یه حوله کوچولو بیار موهامو خشک کنم (لبخند )
آجوما : نه پسرم اینجوری که نمیشه لباس هاتو دربیار ....الان سرما میخوری .. تو برو اتاق لباس هاتو عوض کن منم حوله بیارم
میدونستم آجوما ول کن نیس .. ولی صبر کن ببینم ایپک کجاس ؟
تهیونگ : آجوما الان میرم ولی ایپک کجاس ؟
آجوما : دختری که صبح آوردی؟
تایونگ : آره
آجوما: والا پسرم از اون موقعه که تو رفتی ،رفت اتاق تمرین و هیچی نخورده فقط ازم سیگار خواست
سیگار خواسته گرم شدن گوش هامو حس کردم
تهیونگ : آجوما تو بهش سیگار دادی ؟ (عصبی)
آجوما : پسرم خودت گفتی هرچی میخواد بهش بدیم
آجوما راس میگف ولی این دیگه زیاده رویه
تهیونگ : باشه آجوما تو برو به کارات برس ( عصبی )
آجوما: پسرم لباساتو عوض نمیکنی ؟
تهیونگ : الان میرم
اجوما رفت سمت آشپزخونه منم رفتم اتاق و زود لباس هامو عوض کردم تا برم سروقت این کوچولو
هودی مشکی تنم کردم رفتم سمت اتاق تمرین... هم واسه دیدنش ذوق داشتم و هم واسه سرزنشش عصبی تا به خودم بیام دیدم دستم رو دستگیره اس ...صدای کیس بوکس سوکت پر از معنی رو میشکست...نفس عمیقی کشیدم و در باز کردم ...بوی تلخ سیگار و خوب میتونستم تشخیص بدم .... دودی که از سیگار بلند شده بود هوای اتاق و یکم مه آلود کرده بود ... رفتم سمت کیسه بوکس ........
بهش خیره شدم ... موهای مشکی و بلندش کنارش بودن و موجهای دریای به خودشون گرفته بود ... قطره های عرق گه رو پیشونیه سفیدش بود ... لب های خشک شدش ... قفسه ی سینه اش که هی بالا پایین میشد ... نفس نفس میزد ...تیشرت منو پوشیده بود که واسش بلند بود ... پاین تنه اش هیچی نداشت و پاها و زانو های سفیدش در معرض دیدم بودن .... قلبم با بی قراری بهم چنگ میزد و احساسش و بهم میگفت ..صدای بهشتیش بلند شد
ایپک : س.سلام (نفس نفس )
گوشیم خراب شده بود 😐
۱۱.۰k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.