دَدی پارت ۲ قسمت ۵
- روز اول مدرسه خیلی مهمه..همه با مامانشون یا باباشون باهشونه و اونا رو برای سال جدید تیو مدرسه همراهی میکنن..نمیشه فقط همین یکبار رو که ازت خواهش میکنم بیای؟میدونم بابا بیاد بری سرکار ولی لطفاااا.. خواهش میکنممممم
مینی سعی میکرد از ترفند کیوت خودش استفاده کنه تا باباش رد راضی کنه هرچند تیهونگ همیشه بع سختی مقابل اون چشمای درخشان و لحن ناز مقاومت میکرد
تهیونگ نگاهش رو بی تفاوت به دخترش داد و دستاشو توی هم روی میز قفل کرد تا تلاش دخترش رد ببینه بعد از چندین ثانیه طولانی بلاخره تهیونک تصمیمش رو اعلام کرد
_ باشه..برد آماده شو امروزو خودم میبرمت
-واقعا؟جدی؟آخ جون...من میرم آماده بشممممم
و به سرعت از روی صندلی بلند شدو به اتاقش که طبقه دوم بود رفت تا یونیفرمش رو بپوشه
تیهونگ دوباره مشغول خوردن صبحانش شد در حقیقت حرفاش راجب بی انصافی های که در حق مینی کرده بود رو شنیده بود دست خودش نبود اما خوب اون هنوزم یه پدر ۳۶ سالست
-واقعا خیلی خوشحالش کردین
تهیونک هیچ واکنشی نسب به حرف خانم هان نشون نداد و همون جور به خودشون غذاش ادامه میداد وقتی تمومش کرد و سیر شد با دستمالی گوشه لباشو تمیز کرد و از جا بلند شد
_ممنون اجوما خوشمزه بود...من یمرم امادشم تا دیر نشه
خانم هان از جا بلند شد تا احترامش رو به تهیونگ نشون بده تهوینگ دستمال رو روی میز گذاشت به سمت اتاقش رفت...
صندلی جلو نشسته بود و با همون هیجانی که سعی میکرد منفجر نشه از پنجره به بیرون نگاه میکرد هنوزم باورش سخت بود که پدرش امروز میخواست ببرتش مدرسه
سرشو با ریتم ملایم آهنگ که توی ماشین پخش میشد تکون میداد و با لبخند دندون نما هر از گاهی تهیونگ لبخند میزد.
نگاهی به یونیفرم جدیدش انداخت دوستش داشت
یک پیراهن نیم آستین سفید رنگ با یک پاپیون دخترانه قرمز با خط های مشکی و یک دامن کوتاه همرنگ پاپیونش بود و شطرنجی بود.
و در آخر یک جوراب سفید ساق پا با کفش های سیاه دخترونه.
بلاخره جلوی در مدرسه جدیدش رسید مدرسه "د سونگ"
فکر میکرد آمادست ولی ناگهان ترس و اظطراب عجیبی به دلش افتاد و پایین اومدن از ماشین براش مشکل بود.
اگه دوستای جدیدش ازش خوشش نیان چی؟اگه توی اون مدرسه قلدر داشته باشه چی؟ اینا ترسای جدیدش شده بود و داشت به مغزش حمله ور میشد.
-هی خوبی؟
با صدای پدرش برگشت و به قیافه منتظر پدرش خیره شد با زبونش لباش رو لیسید و دوباره خجالتی سر به زیر انداخت و پایین دامن قرمز رنگش مشغول شد
-من..من فقط یکم..
سعی کرد با کشیدن نفس عمیق آروم شه ولی نشد تهوینگ متوجه حال عجیب دخترش شد..و..دستش رو برای حمایت روی دستای مینی گذاشت..
با تماس دستای تهیونگ با دستای نرم و کوچیکش حس کرد دیگه مضطرب نبود و فقط با بهت زده به چهره پدرش نگاه کرد اون الان دستشو گرفت؟
-مشکلی پیش نمیاد هوم؟فقط برو و مثل همیشه دوستای جدید پیدا کن و باهاشون خوش بگذرون.. اگه هم مشکلی پیش اومد کافیه فقط به مدیرتون بگی..اون به من اطلاع میده..
نوازش دستای بزرگ تهیونگ به مینی حس خوبی میداد دلنشین و خوشایند.
-موفق باشی مینی
برای اولین بار پدرش با چشما و لحنی مهربان و پدرانه رو گرفته بود و بهش دلگرمی میداد..اون رو تا مدرسه همراهی کرده بودو بهش توجه نشون داده بود
مینی انقدر ذوق زده شده بود که بدون مکث شروع به تشکر کرد
-مرسی..مرسی بابا
مینی سعی میکرد از ترفند کیوت خودش استفاده کنه تا باباش رد راضی کنه هرچند تیهونگ همیشه بع سختی مقابل اون چشمای درخشان و لحن ناز مقاومت میکرد
تهیونگ نگاهش رو بی تفاوت به دخترش داد و دستاشو توی هم روی میز قفل کرد تا تلاش دخترش رد ببینه بعد از چندین ثانیه طولانی بلاخره تهیونک تصمیمش رو اعلام کرد
_ باشه..برد آماده شو امروزو خودم میبرمت
-واقعا؟جدی؟آخ جون...من میرم آماده بشممممم
و به سرعت از روی صندلی بلند شدو به اتاقش که طبقه دوم بود رفت تا یونیفرمش رو بپوشه
تیهونگ دوباره مشغول خوردن صبحانش شد در حقیقت حرفاش راجب بی انصافی های که در حق مینی کرده بود رو شنیده بود دست خودش نبود اما خوب اون هنوزم یه پدر ۳۶ سالست
-واقعا خیلی خوشحالش کردین
تهیونک هیچ واکنشی نسب به حرف خانم هان نشون نداد و همون جور به خودشون غذاش ادامه میداد وقتی تمومش کرد و سیر شد با دستمالی گوشه لباشو تمیز کرد و از جا بلند شد
_ممنون اجوما خوشمزه بود...من یمرم امادشم تا دیر نشه
خانم هان از جا بلند شد تا احترامش رو به تهیونگ نشون بده تهوینگ دستمال رو روی میز گذاشت به سمت اتاقش رفت...
صندلی جلو نشسته بود و با همون هیجانی که سعی میکرد منفجر نشه از پنجره به بیرون نگاه میکرد هنوزم باورش سخت بود که پدرش امروز میخواست ببرتش مدرسه
سرشو با ریتم ملایم آهنگ که توی ماشین پخش میشد تکون میداد و با لبخند دندون نما هر از گاهی تهیونگ لبخند میزد.
نگاهی به یونیفرم جدیدش انداخت دوستش داشت
یک پیراهن نیم آستین سفید رنگ با یک پاپیون دخترانه قرمز با خط های مشکی و یک دامن کوتاه همرنگ پاپیونش بود و شطرنجی بود.
و در آخر یک جوراب سفید ساق پا با کفش های سیاه دخترونه.
بلاخره جلوی در مدرسه جدیدش رسید مدرسه "د سونگ"
فکر میکرد آمادست ولی ناگهان ترس و اظطراب عجیبی به دلش افتاد و پایین اومدن از ماشین براش مشکل بود.
اگه دوستای جدیدش ازش خوشش نیان چی؟اگه توی اون مدرسه قلدر داشته باشه چی؟ اینا ترسای جدیدش شده بود و داشت به مغزش حمله ور میشد.
-هی خوبی؟
با صدای پدرش برگشت و به قیافه منتظر پدرش خیره شد با زبونش لباش رو لیسید و دوباره خجالتی سر به زیر انداخت و پایین دامن قرمز رنگش مشغول شد
-من..من فقط یکم..
سعی کرد با کشیدن نفس عمیق آروم شه ولی نشد تهوینگ متوجه حال عجیب دخترش شد..و..دستش رو برای حمایت روی دستای مینی گذاشت..
با تماس دستای تهیونگ با دستای نرم و کوچیکش حس کرد دیگه مضطرب نبود و فقط با بهت زده به چهره پدرش نگاه کرد اون الان دستشو گرفت؟
-مشکلی پیش نمیاد هوم؟فقط برو و مثل همیشه دوستای جدید پیدا کن و باهاشون خوش بگذرون.. اگه هم مشکلی پیش اومد کافیه فقط به مدیرتون بگی..اون به من اطلاع میده..
نوازش دستای بزرگ تهیونگ به مینی حس خوبی میداد دلنشین و خوشایند.
-موفق باشی مینی
برای اولین بار پدرش با چشما و لحنی مهربان و پدرانه رو گرفته بود و بهش دلگرمی میداد..اون رو تا مدرسه همراهی کرده بودو بهش توجه نشون داده بود
مینی انقدر ذوق زده شده بود که بدون مکث شروع به تشکر کرد
-مرسی..مرسی بابا
۱۳.۰k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.