خون بس!
خونبس!
پارت شیشم:
تهیونگ: باید بگم که...منم مثل تو با زور تن به این ازدواج دادم...من توی گذشته جریاناتی دارم که خیلی مهم نیست..مادرم که نه ولی مادربزرگم...نمیخواست منم مثل برادرم بشم..تا یه وقت یک دیوونه ای مثل پسرعموت بلایی سرم نیاره"
با این حرفه تهیونگ، ا.ت موهاشو زد پشت گوشش و سرشو گرفت پایین...طبیعتا هرکی بود از این حرف خجالت میکشید...احساس میکرد ارزش و ابروش با این حرف از بین رفت"
ا.ت: میشه لطفا برید سر اصل مطلب؟
تهیونگ: اوهوم حتما"
تهیونگ مکثی کرد و گفت"میخوام دور از خانواده باشیم"
حرف تهیونگ تموم نشده بود که ا.ت پرید وسط حرفش و گفت" ولی...من اینجوری نمیتونم تحمل کنم.."
تهیونگ:قرار شد هر شرطی که بگیم بهش عمل شه..در غیر این صورت میدونی که چه بلایی سر پسر عموت میاد"
ا.ت حرفی برای گفتن نداشت...از ته دلش به این ازدواج راضی نبود ولی میدونست تنها فرصت واسه نجات جون پسر عموشه"
تهیونگ: تو قراره توی خونه ی من زندگی کنی هر برو و بیایی که برم باید بدون چون و چرا بگی چشم!...به عنوان زنم!"
تهیونگ برگه ی تا شده ای رو از جیبش در اورد و بازش کرد"
تهیونگ" به عنوان شوهرت...سه دنگ خونه رو زدم به نامت...ترجیح میدم زنم از خونه بیرون نره هرجا خواست بره خودم میبرمش....خب تقریبا همه چیو گفتم یه سری چیز میز های کوچیک هم هست که خودت در طول زندگی متوجهش میشی"
ا.ت سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت" میشه منم یه چیزی بگم؟.."
تهیونگ: بگو
ا.ت: میتونم حداقل با مادرم در ارتباط باشم؟
تهیونگ چشماشو مالید و گفت" چون نمیخام مثل خانوادم بد جنس باشم...اجازه میدم حداقل روزی یک ساعت با مادرت حرف بزنی"
ادامه دارد.
پارت شیشم:
تهیونگ: باید بگم که...منم مثل تو با زور تن به این ازدواج دادم...من توی گذشته جریاناتی دارم که خیلی مهم نیست..مادرم که نه ولی مادربزرگم...نمیخواست منم مثل برادرم بشم..تا یه وقت یک دیوونه ای مثل پسرعموت بلایی سرم نیاره"
با این حرفه تهیونگ، ا.ت موهاشو زد پشت گوشش و سرشو گرفت پایین...طبیعتا هرکی بود از این حرف خجالت میکشید...احساس میکرد ارزش و ابروش با این حرف از بین رفت"
ا.ت: میشه لطفا برید سر اصل مطلب؟
تهیونگ: اوهوم حتما"
تهیونگ مکثی کرد و گفت"میخوام دور از خانواده باشیم"
حرف تهیونگ تموم نشده بود که ا.ت پرید وسط حرفش و گفت" ولی...من اینجوری نمیتونم تحمل کنم.."
تهیونگ:قرار شد هر شرطی که بگیم بهش عمل شه..در غیر این صورت میدونی که چه بلایی سر پسر عموت میاد"
ا.ت حرفی برای گفتن نداشت...از ته دلش به این ازدواج راضی نبود ولی میدونست تنها فرصت واسه نجات جون پسر عموشه"
تهیونگ: تو قراره توی خونه ی من زندگی کنی هر برو و بیایی که برم باید بدون چون و چرا بگی چشم!...به عنوان زنم!"
تهیونگ برگه ی تا شده ای رو از جیبش در اورد و بازش کرد"
تهیونگ" به عنوان شوهرت...سه دنگ خونه رو زدم به نامت...ترجیح میدم زنم از خونه بیرون نره هرجا خواست بره خودم میبرمش....خب تقریبا همه چیو گفتم یه سری چیز میز های کوچیک هم هست که خودت در طول زندگی متوجهش میشی"
ا.ت سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت" میشه منم یه چیزی بگم؟.."
تهیونگ: بگو
ا.ت: میتونم حداقل با مادرم در ارتباط باشم؟
تهیونگ چشماشو مالید و گفت" چون نمیخام مثل خانوادم بد جنس باشم...اجازه میدم حداقل روزی یک ساعت با مادرت حرف بزنی"
ادامه دارد.
۱۷.۸k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.