اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۲۵
ادمین ویو:
شوگا:می دونی نیکی چند روز پیش به این فکر می کردم چه جوری بهت اعتراف کنم ولی فهمیدم اگه خودم باشم بهتره
ولی یه تصمیم داشتم اینکه بهت بگم تو اخرین نفری بودی که گذاشتم به قلبم وارد بشه مهم نیست
چقد از طرف تو زخمی بشم هنوز هم هر وقت خواست من هستم همیشه
نیکی حالت صورتش تغییر کرد انگار از کیوتی اعتراف شوگا لذت برده بود از اینکه خودش بود...
نیکی:می دونی... دست من میست نه مغزم و نه قلبم اجازه نمی ده اعتماد کنم فقط می دونم که یه جایی که معلوم نیست کجا
صدات به مغزم می رسه ته قلبم اون ته تها بهت اعتماد دارم و این دست خودم نیست
منو...
منو ببخش
با حال خراب از جاش بلند شد و از مهمونی بیرون رفت سعی می کرد اشک نریزه از پله ها پایین اومد و سریع سوار ماشینش شد
گازشو گرفت و رفت
فردا نرفت مدرسه و فقط با بهونه تونست بگه دیشب توی مهمونی بالا اورده مامان بابا سر کار بودن و نیکی توی تختش به تماسای پی دی پی داینا و شوگا گوش می داد
کم کم هق هقش گرف
با صدای بلند بین هق هقاش گفت
نیکی:چرا اینقد بهت اعتماد کردم هق اون صدا هق هق دیگه زمزمه نیست فریادته شوگا دادت که می گه «بهم اعتماد کن لطفا من دوست دارم قسم می خورم»هق
دوباره توی خودش جمع شد
توی بالشش جیغ زد
اشکاش تموم نمی شد
هق هق تنها صدای خونه بود
انگار همه ی اجناس خونه هم ناراحت بودن و یواش اشک می ریختن
پارت۲۵
ادمین ویو:
شوگا:می دونی نیکی چند روز پیش به این فکر می کردم چه جوری بهت اعتراف کنم ولی فهمیدم اگه خودم باشم بهتره
ولی یه تصمیم داشتم اینکه بهت بگم تو اخرین نفری بودی که گذاشتم به قلبم وارد بشه مهم نیست
چقد از طرف تو زخمی بشم هنوز هم هر وقت خواست من هستم همیشه
نیکی حالت صورتش تغییر کرد انگار از کیوتی اعتراف شوگا لذت برده بود از اینکه خودش بود...
نیکی:می دونی... دست من میست نه مغزم و نه قلبم اجازه نمی ده اعتماد کنم فقط می دونم که یه جایی که معلوم نیست کجا
صدات به مغزم می رسه ته قلبم اون ته تها بهت اعتماد دارم و این دست خودم نیست
منو...
منو ببخش
با حال خراب از جاش بلند شد و از مهمونی بیرون رفت سعی می کرد اشک نریزه از پله ها پایین اومد و سریع سوار ماشینش شد
گازشو گرفت و رفت
فردا نرفت مدرسه و فقط با بهونه تونست بگه دیشب توی مهمونی بالا اورده مامان بابا سر کار بودن و نیکی توی تختش به تماسای پی دی پی داینا و شوگا گوش می داد
کم کم هق هقش گرف
با صدای بلند بین هق هقاش گفت
نیکی:چرا اینقد بهت اعتماد کردم هق اون صدا هق هق دیگه زمزمه نیست فریادته شوگا دادت که می گه «بهم اعتماد کن لطفا من دوست دارم قسم می خورم»هق
دوباره توی خودش جمع شد
توی بالشش جیغ زد
اشکاش تموم نمی شد
هق هق تنها صدای خونه بود
انگار همه ی اجناس خونه هم ناراحت بودن و یواش اشک می ریختن
۶.۶k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.