به هم خواهیم رسید ادامه پارت ۳
شروع به نفس نفس زدن کردم
-از من میترسی
+چرا باید بترسم
-هیچی
+چرا اینطوری میکنی
-فقط یه دستمال میخواستم
بعد برگشتم و دستمال دادم دستش و با نیشخندی شیطنت آمیزی از پشتم رفت و دوباره شروع به خورد کردن هویچ ها کردم نمیتونستم ضربان قلبمو کنترل کنم انگار که قلبم میخواست از قفسه سینم بیرون بپره
چشامو روبه هم فشار دادم و نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو با آهنگ سرگرم کنم و شروع به هم خونی باهاش کردم تا اینکه کنار صدای خودم یک صدای گرم شنیدم
صدایی که مثل لالایی گوشامو نوازش میداد
صدایی که خش تهش باعث میشد ضعف کنی
و بم بودنش که انگار تویه لوله حرف میزنی
یونگی ام آهنگو بلد بود و باهام همخونی میکرد لبخند میزدم و آروم صدای هر دومون بالا تر می رفت و از زمزمه خارج می شد و بعد حرکات رقص همراه با اون به وجود میومدن
..
بعد یک ساعت غذا حاضر شد نشستیم که غذا رو بخوریم
+وایستا
-چیشده
+بزار یه عکس بگیریم
-باشه
یه سلفی انداختم و قاشقو دستم گرفتم ولی یک دفه زیر دست یونگی که فهمیده بودم اسمش جرجه وارد شد
*آقا ببخشید یک جلسه دارین
-خیل خوب
و بلند شد که بره منم از روی عادت که دست کوک رو می گرفتم دستشو گرفتم
+هنوز غذا نخوردی
یادم رفته بود دفه پیش چه ری اکشنی نشون داده بود و دوباره همون کارو کرد دستشو بیرون کشید و سرد تو چشام نگاه کرد جوری که توی استخون هام هم یخ زدن
-اول وقتی من میخوام برم جایی دخالت نداریم دو گفتم دیگه دست به من نزن
و بعد با جرج از اتاق بیرون رفتن
خیلی ناراحت شده بودم قلبم شکسته بود فکر کردم میتونم باهاش کنار بیام تو این چند ساعتی که باهاش بودم بهترین ساعات عمرمو گذرونده بودم
رفتم و کمی خوابیدم سعی کردم فراموشش کنم بعد چند ساعت بیدار شدم ساعت ۸ شب بود سمت موبایلم که روی میز آشپزخونه بود رفتم روشنش کردم توی گالری رفتم روی تنها عکس دو نفره خودمو کوک زدم تو این سال ها فقط یه عکس گرفته بودیم ولی تو دو ساعت با یونگی کلی سلفی گرفتیم
سرمو تکون دادم تا از فکر مقایسه یونگی با کوک بیرون بیام
بعد میخواستم عکسو حذف کنم تا از فکر نحس اون عوضی خلاص شم تا اینکه یونگی رسید آنقدر حواسم بهش پرت شد که گوشیمو همون طوری روی میز گزاشتم
-از من میترسی
+چرا باید بترسم
-هیچی
+چرا اینطوری میکنی
-فقط یه دستمال میخواستم
بعد برگشتم و دستمال دادم دستش و با نیشخندی شیطنت آمیزی از پشتم رفت و دوباره شروع به خورد کردن هویچ ها کردم نمیتونستم ضربان قلبمو کنترل کنم انگار که قلبم میخواست از قفسه سینم بیرون بپره
چشامو روبه هم فشار دادم و نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو با آهنگ سرگرم کنم و شروع به هم خونی باهاش کردم تا اینکه کنار صدای خودم یک صدای گرم شنیدم
صدایی که مثل لالایی گوشامو نوازش میداد
صدایی که خش تهش باعث میشد ضعف کنی
و بم بودنش که انگار تویه لوله حرف میزنی
یونگی ام آهنگو بلد بود و باهام همخونی میکرد لبخند میزدم و آروم صدای هر دومون بالا تر می رفت و از زمزمه خارج می شد و بعد حرکات رقص همراه با اون به وجود میومدن
..
بعد یک ساعت غذا حاضر شد نشستیم که غذا رو بخوریم
+وایستا
-چیشده
+بزار یه عکس بگیریم
-باشه
یه سلفی انداختم و قاشقو دستم گرفتم ولی یک دفه زیر دست یونگی که فهمیده بودم اسمش جرجه وارد شد
*آقا ببخشید یک جلسه دارین
-خیل خوب
و بلند شد که بره منم از روی عادت که دست کوک رو می گرفتم دستشو گرفتم
+هنوز غذا نخوردی
یادم رفته بود دفه پیش چه ری اکشنی نشون داده بود و دوباره همون کارو کرد دستشو بیرون کشید و سرد تو چشام نگاه کرد جوری که توی استخون هام هم یخ زدن
-اول وقتی من میخوام برم جایی دخالت نداریم دو گفتم دیگه دست به من نزن
و بعد با جرج از اتاق بیرون رفتن
خیلی ناراحت شده بودم قلبم شکسته بود فکر کردم میتونم باهاش کنار بیام تو این چند ساعتی که باهاش بودم بهترین ساعات عمرمو گذرونده بودم
رفتم و کمی خوابیدم سعی کردم فراموشش کنم بعد چند ساعت بیدار شدم ساعت ۸ شب بود سمت موبایلم که روی میز آشپزخونه بود رفتم روشنش کردم توی گالری رفتم روی تنها عکس دو نفره خودمو کوک زدم تو این سال ها فقط یه عکس گرفته بودیم ولی تو دو ساعت با یونگی کلی سلفی گرفتیم
سرمو تکون دادم تا از فکر مقایسه یونگی با کوک بیرون بیام
بعد میخواستم عکسو حذف کنم تا از فکر نحس اون عوضی خلاص شم تا اینکه یونگی رسید آنقدر حواسم بهش پرت شد که گوشیمو همون طوری روی میز گزاشتم
۱۵.۸k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.