دوپارتی از یونگی...

۱/۲
ساعت ۳ بود ولی خابش نمیبرد...با همون چشماو صورت خیس از گریه نشسته بود روی تخت و ب نقطه نامعلومی خیره بود و اشک میریخت...
با یونگی دعواشون شده بود این عادی بود بغضی اوقات بحث میکردن حتی اگ بدترین دعوای عمرشونم بود بازم اشتی میکردن ولی ی چیز بود ک این دعوا رو متفاوت میکرد...یونگی بهش سیلی زد!
حتی مامان باباشم تاحالا نزده بودنش!!
بحث سر چی بود؟سر اینک چرا انقد دیر اومدی خونه!!!!!!
تا ساعت ۹ بیرون بودن دیره؟
ویو ا.ت
با دخترا رفته بودیم بیرون و من ساعت ۹ بر گشتم وقتی درو وا کردم قیافه عصبی یونگی رو دیدم...
*فلش بک
-چرا انقد دیر اومدی هان*داد
+یونگی...ساعت ۹ عه*اروم
-ب جهنم! از نظر من دیره*داد
+انقد داد نزن*داد
+رفته بودم بیرون این ساعت خیلی ام زوده*نسبتا بلند
-ک زوده عاره*داد
+عاره*داد
با سیلی ای ک بهم زد افتادم زمین...
با دستم صورتمو گرفتم و اروم بلند شدم
+من زنتم زنت!...فک نمیکردم انقد عوض شده باشی...طوری ک زنتو بزنی!*جمله اخرو بلند تر گف
و رفتم ب اتاقمو درو محکم کوبیدم...
*پایان فلش بک
دوساله باهاش ازدواج کردم ولی چند وقته ک همینطور سر چیزای الکیو مسخره بحث راه میندازه ولی واقعا روم دست بلند نمیکرد!
....