پارت ۲۵
اسمات😂❗
تهیونگ انگشتای خیسشو روی بدن کوک میکشید و محکم ضربه میزد طوری که
صدای تخت و ضربه هاشون کل خونه رو برداشته بود!
بدنای داغ و خسشون بهم میخورد و ناله هاشون یه اهنگ رو درست کرده
بودن..
و کوک دوباره حس خوبی رو داشت..حسی که حتی از دفعه اول لمسش هم
بهتر بود!..
اون عاشق ضربه ها و بوسه های تهیونگ شده بود!..
چیزی نگذشت که داغی زیادی رو داخلش حس کرد که فهمید تهیونگ ارضا
شده..
ازش بیرون کشید و افتاد به نفس نفس زدن که کوک اروم ناله کرد
+ته..تهیونگا..من هنوز..
تهیونگ میخواست بی توجه به کوک باشه و با ویبراتور اذیتش کنه اما یه
چیزی توی قلبش سنگینی میکرد!..
بی اختیار دستش سمت عضو کوک رفت و بعد از چند بار تکون دادنش
خلاصش کرد!
+اهههه..
نگاهشون توی نگاه هم گره خورد..
نگاه تهیونگ مثل قبل وحشی و سرد نبود و نگاه جانگکوک هم مثل قبل
ترسیده و درد کشیده نبود!..
بدون هیچ حرف اضافه ای تهیونگ روی کوک خیمه زد و لب هاشو دوباره رو
لب های کوک گذاشت و کوک هم دوباره دستاشو دور بدن تهیونگ گذاشت..
"قلب هاشون چه بلایی سرشون اورده بودن؟!"
و هر دوشون به اون بوسه که شدیدا بهش نیاز داشتن ادامه دادن..
به همین سادگی!..
............
با باز کردن چشماش جانگکوک رو دید که معصومانه توی بغلش به خواب رفته
بود..
تا به اون روز هیچکس اینطوری کنارش نخوابیده بود!..
به لب های برجسته کوک نگاهی انداخت..لب هایی که دیشب نزدیک صدبار
ازشون بوسه گرفته بود! بوسه هایی که مطمئن بود طعمشون تا اخر عمرش به
یادشون میمونن..
دستش بی اختیار سمت موهای کوک و چند باری با حالت نوازش گرانه اونارو
لمس کرد که کوک لبخندی زد!..
-بیداری؟!
+راستش..نمیخوام چشامو باز کنم!
تهیونگ تعجب کرد و پرسید
-برای چی؟!
+شاید چون فکر میکنم که..اینا فقط یه رویاس!
تهیونگ خندید..اینبار خنده هاش متفاوت بود!..
دیگه ترسی نداشت..
ترس از
اینکه جانگکوک متوجه بشه قلب یخی خوناشام روبه روش رو باز کرده!
-نگران نباش..این یه واقعیته..واقعیتی که حتی یه کتاب هم متوجهش شد و
داره مینوستش..
همینطور که لبخند به روی لب هاش بود خم شد و پیشونی کوک رو بوسید
-همه چیز تموم شد جانگکوک..تو برنده شدی!..تو قلب منو مال خودت کردی..و
علاوه بر نجات جون خودت..به من هم زندگی دادی!
جانگکوک که تمام این مدت چشماش رو بسته بود بالاخره بازشون کرد و دنبال
صداقت توی چشمای تهیونگ گشت..
درست بود..توی چشمای تهیونگ هیچ اثری از دروغ نبود..!
دستای جانگکوک بی اختیار روی لب های تهیونگ رفت..میخواست برای بار
دیگه ای جمله ای که فقط میخواست از دهن تهیونگ بشنوه رو بشنوه!
+پس..بهم بگو..هرچندبار که میخوام بهم بگو..
- که دوستت دارم ؟
جانگکوک با شنیدن این حرف لبخندش پررنگ تر شد که تهیونگ ادامه داد..
که عاشقت شدم؟!..
تهیونگ انگشتای خیسشو روی بدن کوک میکشید و محکم ضربه میزد طوری که
صدای تخت و ضربه هاشون کل خونه رو برداشته بود!
بدنای داغ و خسشون بهم میخورد و ناله هاشون یه اهنگ رو درست کرده
بودن..
و کوک دوباره حس خوبی رو داشت..حسی که حتی از دفعه اول لمسش هم
بهتر بود!..
اون عاشق ضربه ها و بوسه های تهیونگ شده بود!..
چیزی نگذشت که داغی زیادی رو داخلش حس کرد که فهمید تهیونگ ارضا
شده..
ازش بیرون کشید و افتاد به نفس نفس زدن که کوک اروم ناله کرد
+ته..تهیونگا..من هنوز..
تهیونگ میخواست بی توجه به کوک باشه و با ویبراتور اذیتش کنه اما یه
چیزی توی قلبش سنگینی میکرد!..
بی اختیار دستش سمت عضو کوک رفت و بعد از چند بار تکون دادنش
خلاصش کرد!
+اهههه..
نگاهشون توی نگاه هم گره خورد..
نگاه تهیونگ مثل قبل وحشی و سرد نبود و نگاه جانگکوک هم مثل قبل
ترسیده و درد کشیده نبود!..
بدون هیچ حرف اضافه ای تهیونگ روی کوک خیمه زد و لب هاشو دوباره رو
لب های کوک گذاشت و کوک هم دوباره دستاشو دور بدن تهیونگ گذاشت..
"قلب هاشون چه بلایی سرشون اورده بودن؟!"
و هر دوشون به اون بوسه که شدیدا بهش نیاز داشتن ادامه دادن..
به همین سادگی!..
............
با باز کردن چشماش جانگکوک رو دید که معصومانه توی بغلش به خواب رفته
بود..
تا به اون روز هیچکس اینطوری کنارش نخوابیده بود!..
به لب های برجسته کوک نگاهی انداخت..لب هایی که دیشب نزدیک صدبار
ازشون بوسه گرفته بود! بوسه هایی که مطمئن بود طعمشون تا اخر عمرش به
یادشون میمونن..
دستش بی اختیار سمت موهای کوک و چند باری با حالت نوازش گرانه اونارو
لمس کرد که کوک لبخندی زد!..
-بیداری؟!
+راستش..نمیخوام چشامو باز کنم!
تهیونگ تعجب کرد و پرسید
-برای چی؟!
+شاید چون فکر میکنم که..اینا فقط یه رویاس!
تهیونگ خندید..اینبار خنده هاش متفاوت بود!..
دیگه ترسی نداشت..
ترس از
اینکه جانگکوک متوجه بشه قلب یخی خوناشام روبه روش رو باز کرده!
-نگران نباش..این یه واقعیته..واقعیتی که حتی یه کتاب هم متوجهش شد و
داره مینوستش..
همینطور که لبخند به روی لب هاش بود خم شد و پیشونی کوک رو بوسید
-همه چیز تموم شد جانگکوک..تو برنده شدی!..تو قلب منو مال خودت کردی..و
علاوه بر نجات جون خودت..به من هم زندگی دادی!
جانگکوک که تمام این مدت چشماش رو بسته بود بالاخره بازشون کرد و دنبال
صداقت توی چشمای تهیونگ گشت..
درست بود..توی چشمای تهیونگ هیچ اثری از دروغ نبود..!
دستای جانگکوک بی اختیار روی لب های تهیونگ رفت..میخواست برای بار
دیگه ای جمله ای که فقط میخواست از دهن تهیونگ بشنوه رو بشنوه!
+پس..بهم بگو..هرچندبار که میخوام بهم بگو..
- که دوستت دارم ؟
جانگکوک با شنیدن این حرف لبخندش پررنگ تر شد که تهیونگ ادامه داد..
که عاشقت شدم؟!..
۴۴.۶k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.