* * زندگی متفاوت
پارت 34
#paniz
2 ساعتی بود که از شهر خارج شده بودیم دیگه واقعا خسته شده بودم نه حرفی میزد نه کاری میکردکلافه شده بودم از این وضعیت تنها چیزی که سکوتمون میشکست اهنگ بود فقط جاده بود درختاش درختای بلند و کشیده سرسبز خیلی قشنگ بودن درختا جاده رو قشنگ میکردن نمایه ی زیبایی بود
پانیذ:کی میرسیم اصن کجا میریم
رضا: صبر کن بابا میرسیم دیگه جای قشنگی میریم
پانیذ:ببینم چه را ما اومدیم بیرون
رضا:ناراحتی برمیگردیم
همون لحظه وایستاده داشت دور میزد واقعا حوصله زندانی شدن نداشتم سریع دستم گذاشتم رو بازوش
پانیذ:باشه چرا جوش میاری ول کن اصلا من دیگه حرفی نمیزنم خب نگاهی به دستم کرد که رو بازوش بود کرد که همون لحظه دستم برداشتم اونم به راهمون ادامه داد
رضا:خبب درمورد یه چیزی حرف بزن
پانیذ:درمورد چی حرف بزنم من که چیزی ندارم که
رضا:داری وقتی تنها میمونی خونه چیکار میکنی هوم
پانید:هیچی یکم با اسیه حرف میزنم
رضا:نه این نشد جواب منکه مهشادو میگم
این دیگه از کجا فهمید بود تو خونه که دوربین نداریم میمونه اسیه که چپ چپ نگاش کردم اب دهنم از ترس قورت دادم
رضا:اونجوری نگان نکن از اسیه پرسیدم بعدشم دیگه زنگ نمیزنی بر این دفعه بخشیدمت بر بار دومم بخششی درکار نیس
پانیذ:خب یکم خواستم منو دلداری بده همین فقط واسه این زنگ زده بودم بخدا
رضا: خب منم گفتم بر بار دوم بخششی درکار نیس
پانیذ: خوشحالی
رضا:از چی
پانیذ:از اینکه منو دزدیدی تا دلت خنک شه از گذشته
جوابم نداد خواستم ازش دوباره بپرسم که زود تر از من لب زد
رضا: بسه دیگه جواب ندادم تموم شد حالا هم پیاده شد
که همون لحظه ماشین وایستاد با کلبه چوبی روبرو شدم چقدر قشنگ بود درختا رو رد کرده بودیم گل و گیاه دور ور کلبه رو پر کرده بوداز ماشین پیاده شدم رضا جلوتر از من پشت کلبه رفت منم پشت سرش رفتم با چیزی که دیدم زبونم قفل شده بود ابشار دیده میشد از این همه فاصله وایییی اینجا معرکه بودد حرف نداشت رفتم جلو که رضا دستش انداخت دور گردنم وا این چرا اینجوری میکرد
رضا:بریم کنار ابشار
منم سری تکون دادم که با هم ، هم قدم شدیم چرا دستش انداخت دور گردن من چرا انقدر مهربون شده بودچرا میگفت امروز راجب گذشته حرف نزنیم کلی چرا مغزم بود که با صداش دست از افکارم کشیدم بیرون
رضا:تمشک میخوری خیلی خوشمزست
به دستش نگاه کردم که تمشک بود چند تا برداشتم خوردم مزه اش عالی بودبقیه تمشکم خودش خورد و دوباره به را ادامه دادیم
پانیذ:خیلییی خوشمز بود مرسی
رضا:اونکه اره ولی من یه چیز خوشمزه تر از اون خوردم
سوالی نگاش کردم
پانیذ:چیی؟؟؟
اومد جلو صورتم چینی به بینیش داد
رضا:مزه ی تو رو هنوز طعم لبات زیر زبونم موندهه توله
از خجالت فکنم صورتم سرخ شده بود خدایاا این دیگه کی بود...
#paniz
2 ساعتی بود که از شهر خارج شده بودیم دیگه واقعا خسته شده بودم نه حرفی میزد نه کاری میکردکلافه شده بودم از این وضعیت تنها چیزی که سکوتمون میشکست اهنگ بود فقط جاده بود درختاش درختای بلند و کشیده سرسبز خیلی قشنگ بودن درختا جاده رو قشنگ میکردن نمایه ی زیبایی بود
پانیذ:کی میرسیم اصن کجا میریم
رضا: صبر کن بابا میرسیم دیگه جای قشنگی میریم
پانیذ:ببینم چه را ما اومدیم بیرون
رضا:ناراحتی برمیگردیم
همون لحظه وایستاده داشت دور میزد واقعا حوصله زندانی شدن نداشتم سریع دستم گذاشتم رو بازوش
پانیذ:باشه چرا جوش میاری ول کن اصلا من دیگه حرفی نمیزنم خب نگاهی به دستم کرد که رو بازوش بود کرد که همون لحظه دستم برداشتم اونم به راهمون ادامه داد
رضا:خبب درمورد یه چیزی حرف بزن
پانیذ:درمورد چی حرف بزنم من که چیزی ندارم که
رضا:داری وقتی تنها میمونی خونه چیکار میکنی هوم
پانید:هیچی یکم با اسیه حرف میزنم
رضا:نه این نشد جواب منکه مهشادو میگم
این دیگه از کجا فهمید بود تو خونه که دوربین نداریم میمونه اسیه که چپ چپ نگاش کردم اب دهنم از ترس قورت دادم
رضا:اونجوری نگان نکن از اسیه پرسیدم بعدشم دیگه زنگ نمیزنی بر این دفعه بخشیدمت بر بار دومم بخششی درکار نیس
پانیذ:خب یکم خواستم منو دلداری بده همین فقط واسه این زنگ زده بودم بخدا
رضا: خب منم گفتم بر بار دوم بخششی درکار نیس
پانیذ: خوشحالی
رضا:از چی
پانیذ:از اینکه منو دزدیدی تا دلت خنک شه از گذشته
جوابم نداد خواستم ازش دوباره بپرسم که زود تر از من لب زد
رضا: بسه دیگه جواب ندادم تموم شد حالا هم پیاده شد
که همون لحظه ماشین وایستاد با کلبه چوبی روبرو شدم چقدر قشنگ بود درختا رو رد کرده بودیم گل و گیاه دور ور کلبه رو پر کرده بوداز ماشین پیاده شدم رضا جلوتر از من پشت کلبه رفت منم پشت سرش رفتم با چیزی که دیدم زبونم قفل شده بود ابشار دیده میشد از این همه فاصله وایییی اینجا معرکه بودد حرف نداشت رفتم جلو که رضا دستش انداخت دور گردنم وا این چرا اینجوری میکرد
رضا:بریم کنار ابشار
منم سری تکون دادم که با هم ، هم قدم شدیم چرا دستش انداخت دور گردن من چرا انقدر مهربون شده بودچرا میگفت امروز راجب گذشته حرف نزنیم کلی چرا مغزم بود که با صداش دست از افکارم کشیدم بیرون
رضا:تمشک میخوری خیلی خوشمزست
به دستش نگاه کردم که تمشک بود چند تا برداشتم خوردم مزه اش عالی بودبقیه تمشکم خودش خورد و دوباره به را ادامه دادیم
پانیذ:خیلییی خوشمز بود مرسی
رضا:اونکه اره ولی من یه چیز خوشمزه تر از اون خوردم
سوالی نگاش کردم
پانیذ:چیی؟؟؟
اومد جلو صورتم چینی به بینیش داد
رضا:مزه ی تو رو هنوز طعم لبات زیر زبونم موندهه توله
از خجالت فکنم صورتم سرخ شده بود خدایاا این دیگه کی بود...
۱۰.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.