مرد پشت نقاب...
پارت 10
+خودت میدونی. اگه چیزی که دیشب میخواستم بگمو بهت نگفتم حتما دلیلی داشته پس نمیخواد الکی مثل بچه ها قهر کنی
ویو لیان
اینو گفت پ خواستم جوابشو بدم که پاشد رفت و منم نمیتونستم بلند صداش کنم یا حرفامو بلند بلند بگم که بشنوه پس تو سکوت حرص خوردم.
چند دقیقه با حرص به رو بروم نگا کردم و حرص خوردم و اورتینک کردم این خصوصیت بد من بود که سر هر چیزی کلی فکر میکردم بعد خودکاری که دستم بود رو شکوندم و وسایلو با حرص جمع کردم و رفتم سمت قفسه ها.
ور وسایلمو گذاشتم توش و کتابی که برا زنگ بعدی لازم بود رو برداشتم و رفتم کلاس .
کوک رو دیدم که با بچه ها گرم گرفته و بهم اهمیت نداد منم به اون بی محلی کردم و نشستم رو صندلیم.
کاترین اومد نشست پیشم و آدمسشو جویید و نگام کرد
-چته
K کوک بهت نگفت؟
-چیو؟
خندید و گفت
Kآخییی پس نمیدونی
-چی میگی
Kهیچی فک میکردم گفته اومدم راجبش یچیزایی بگم ولی مثل اینکه نگفته چقد بدبختی تو. از شیش سال قبل که با ما دوست شد همون اوایل گفت ولی به تو هنوز نگفته
-تو دوستمی یا دشمنم؟
Kمتوجه نمیشم
-چرا اینقدر اذیتم میکنی مگه ما دوست نیستیم؟
Kمن تو محیطی بزرگ شدم که اهمیت نمیدیم دوستیم یا دشمن. اهمیت نمیدیم دوست داریم یا متنفریم.در هر صورت خودمون رو تو الویت قرار میدیم. الانم من مهم ترم و تو الویتم چون...نه دیگه اینو نمیتونم بهت بگم. بهتره منتظر باشی کوک اول حرفشو بزنه بعد تک تک ما حرفارو میزنیم و اون موقع خودت همچیو میفهمی
اینو گفت و پاشد رفت
حس میکردم دارن اذیتم میکنن ولی امکان نداشت. کاترین و دایون هرچقدم از ظاهر بد باشن از درون خیلی صمیمی ان ولی میدونم که این صمیمیت بین ما نیست.
کوک چی میخواد بهم بگه که نمیگه؟
بالاخره مدرسه تموم شد امروز قرار بود خودم برم خونه چون قرار بود سر راهم برم یه کتاب فروشی و چندتا رمان بخرم.
کوک رو دیدم که داشت میرفت پارکینگ پشتش رفتم جوری که متوجه نشه و وقتی سوار ماشین شد منم درو باز کردم و نشستم.
+جانم؟!
بدون اینکه بهش نگا کنم دست به سینه به روبرو نگا کردم و گفتم
-کوک...اهمیت نمیدم الان وقتشه یا نه ولی لطفاً اگه چیزی هست که قراره بهم بگی همین الان بگو من میتونم درکش کنم
یه هف از سر کلافگی بیرون داد و گفت
+بهت نمیگم چون میدونم نمیتونی درکش کنی
اومدم حرف بزنم که گفت
+لیان، لطفا بابت این موضوع دوستیمونو خراب نکن خودم به موقعش بهت میگم اگه اصرار داشته باشی تنها کاری که میتونم بکنم اینکه نه تنها اون رازو بهت نگم بلکه حتی رابطه دوستیمونم خراب کنم و این جدی دست خودم نیست پس منو تخت فشار قرار نده.
چرخیدم سمتش و نگاش کردم
-بهم...اعتماد نداری؟
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
+خودت میدونی. اگه چیزی که دیشب میخواستم بگمو بهت نگفتم حتما دلیلی داشته پس نمیخواد الکی مثل بچه ها قهر کنی
ویو لیان
اینو گفت پ خواستم جوابشو بدم که پاشد رفت و منم نمیتونستم بلند صداش کنم یا حرفامو بلند بلند بگم که بشنوه پس تو سکوت حرص خوردم.
چند دقیقه با حرص به رو بروم نگا کردم و حرص خوردم و اورتینک کردم این خصوصیت بد من بود که سر هر چیزی کلی فکر میکردم بعد خودکاری که دستم بود رو شکوندم و وسایلو با حرص جمع کردم و رفتم سمت قفسه ها.
ور وسایلمو گذاشتم توش و کتابی که برا زنگ بعدی لازم بود رو برداشتم و رفتم کلاس .
کوک رو دیدم که با بچه ها گرم گرفته و بهم اهمیت نداد منم به اون بی محلی کردم و نشستم رو صندلیم.
کاترین اومد نشست پیشم و آدمسشو جویید و نگام کرد
-چته
K کوک بهت نگفت؟
-چیو؟
خندید و گفت
Kآخییی پس نمیدونی
-چی میگی
Kهیچی فک میکردم گفته اومدم راجبش یچیزایی بگم ولی مثل اینکه نگفته چقد بدبختی تو. از شیش سال قبل که با ما دوست شد همون اوایل گفت ولی به تو هنوز نگفته
-تو دوستمی یا دشمنم؟
Kمتوجه نمیشم
-چرا اینقدر اذیتم میکنی مگه ما دوست نیستیم؟
Kمن تو محیطی بزرگ شدم که اهمیت نمیدیم دوستیم یا دشمن. اهمیت نمیدیم دوست داریم یا متنفریم.در هر صورت خودمون رو تو الویت قرار میدیم. الانم من مهم ترم و تو الویتم چون...نه دیگه اینو نمیتونم بهت بگم. بهتره منتظر باشی کوک اول حرفشو بزنه بعد تک تک ما حرفارو میزنیم و اون موقع خودت همچیو میفهمی
اینو گفت و پاشد رفت
حس میکردم دارن اذیتم میکنن ولی امکان نداشت. کاترین و دایون هرچقدم از ظاهر بد باشن از درون خیلی صمیمی ان ولی میدونم که این صمیمیت بین ما نیست.
کوک چی میخواد بهم بگه که نمیگه؟
بالاخره مدرسه تموم شد امروز قرار بود خودم برم خونه چون قرار بود سر راهم برم یه کتاب فروشی و چندتا رمان بخرم.
کوک رو دیدم که داشت میرفت پارکینگ پشتش رفتم جوری که متوجه نشه و وقتی سوار ماشین شد منم درو باز کردم و نشستم.
+جانم؟!
بدون اینکه بهش نگا کنم دست به سینه به روبرو نگا کردم و گفتم
-کوک...اهمیت نمیدم الان وقتشه یا نه ولی لطفاً اگه چیزی هست که قراره بهم بگی همین الان بگو من میتونم درکش کنم
یه هف از سر کلافگی بیرون داد و گفت
+بهت نمیگم چون میدونم نمیتونی درکش کنی
اومدم حرف بزنم که گفت
+لیان، لطفا بابت این موضوع دوستیمونو خراب نکن خودم به موقعش بهت میگم اگه اصرار داشته باشی تنها کاری که میتونم بکنم اینکه نه تنها اون رازو بهت نگم بلکه حتی رابطه دوستیمونم خراب کنم و این جدی دست خودم نیست پس منو تخت فشار قرار نده.
چرخیدم سمتش و نگاش کردم
-بهم...اعتماد نداری؟
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۹.۴k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.