وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین~pt14
کم کم هوا داشت روشن میشد
فهمیدی که خوب شده
ازکتابخونه اومدی بیرون
و رفتی سمتش
دیدی دکتر اومد بیرون
ازش پرسیدی: چطوره
دکتر: خوبه... ولی بعضی از توانایی هاشو از دس میده.. که تو مدت زمان میفهمیم
ا.ت: اهان فقط بعضی توانایی هاشو از دس میده پس چیز مهمی نشده.. مثلا اون توانایی طلسم کردنشو از دس بده... یا چشاش قرمز نشن...
داشتی با خودت حرف میزدی
که به سمت در نگا کردی دیدی
تهیونگ سرحال وایساده و به معنای اهان داره سرشو تکون میده
با خودت گفتی اه چه گندی زدم چرا با خودم با صدای بلند حرف میزنم
رفتی سمتش. گفتی: به همین زودی، تو که الان داشتی میمردی
که دوباره سوتی دادی
و با خودت گفتی خاک توسرم
دکتر اومد سمت تهیونگ بیا بریم اتاقتون باید استراحت کنین که بیشتر از این قدرتتونو از دس ندین
و رفتن
با خودت گفتی: اخه این که داش میمرد الان سرحال خودش داره میره اتاق
زود رفتی پشت سرشون و رفتی اتاق
کلی دارو، چیزهای عجیب غریب اوردن
ورفتن
نزاشتی درو ببند
ا.ت: اگه درو ببندید باید تهیونگ بیاد باز کنه همش .. باید استراحت کنه دیگه
تهیونگ: نبندین
رفتن
که نایون با شوهرش اومدن تو
از تهیونگ خداحافظی کردن و رفتن
تهیونگ: حالا بیاییم سراغ شما ا. ت خانم..... اون چه کاری بود کردی... بیا اینجا بشین
نرفتی
با داد گف بیا اینجا.. بشین!
ا. ت: سر من داد نزن هاا.... تو الان مریضی هیچی نمیتونی بکنی
و پشتش کردی و رفتی تا اون سر اتاق بشینی
داشتی میرفتی که دستشو گذاش پشت کمرت و برت گردونت سمت خودتت
صورتشو نزدیک کرد بهت
تهیونگ: خب داشتی میگفتی...اومم میخوای امتحان کنم هنو توانایی طلسم با بوسه رو دارم یا نه؟! چطور فهمیدی.... چطور.. اون گیاه رو پیدا کردی
ا.ت: خب.....اون روزی که فک کردی فرار کردم هااا..
تهیونگ: اهان
ا. ت: اون روز من رفتم کتابخونه
تهیونگ: چه شیطونم هستین
ا.ت: بله) دوباره سوتی دادی(
تهیونگ: اهان... چطور اون گیاه رو پیدا کردی از همه مهم تر
ا. ت: خب من رفتم بیرون اوردم.... عه فقط نگهبونات همه از هم بدترن به تعویض شیفت یه ساعت مونده میرن، وقت غذا میرن... کلا همه میتونن برن بیان
تهیونگ: مثل تو اره
بعد کمی مکث گف: چرا فرار نکردی(با ناراحتی)
ا.ت: نمیدونم.... نه اینکه بهش فک نکردم... حتی وقتی اون بیرون بودم چند بار خاستم برم... ولی... یه حسی جلومو میگرف....نتونستم برم..
قلبت بهت میگف تو هم عاشقشی
ا. ت: معذرت میخام
و شروع کردی به گریه کردن
تو بغلش گرفتت
تهیونگ: منم زیادع روی کردم... نمیخاستم وابستم شی
ازش یکم فاصله گرفتی
ا.ت: چیییی! واسه اون با من بد رفتاری میکردی.... خیلی....
تهیونگ: خیلی چی...
ا.ت: خیلی بیشعوری
که چشاش بازشده نگات کرد
تهیونگ: که اینطور
ا.ت: اره اینطور.... با من اونطوری رفتار میکنی تا من... وابسته نشم بهت.... یعنی...
فهمیدی که خوب شده
ازکتابخونه اومدی بیرون
و رفتی سمتش
دیدی دکتر اومد بیرون
ازش پرسیدی: چطوره
دکتر: خوبه... ولی بعضی از توانایی هاشو از دس میده.. که تو مدت زمان میفهمیم
ا.ت: اهان فقط بعضی توانایی هاشو از دس میده پس چیز مهمی نشده.. مثلا اون توانایی طلسم کردنشو از دس بده... یا چشاش قرمز نشن...
داشتی با خودت حرف میزدی
که به سمت در نگا کردی دیدی
تهیونگ سرحال وایساده و به معنای اهان داره سرشو تکون میده
با خودت گفتی اه چه گندی زدم چرا با خودم با صدای بلند حرف میزنم
رفتی سمتش. گفتی: به همین زودی، تو که الان داشتی میمردی
که دوباره سوتی دادی
و با خودت گفتی خاک توسرم
دکتر اومد سمت تهیونگ بیا بریم اتاقتون باید استراحت کنین که بیشتر از این قدرتتونو از دس ندین
و رفتن
با خودت گفتی: اخه این که داش میمرد الان سرحال خودش داره میره اتاق
زود رفتی پشت سرشون و رفتی اتاق
کلی دارو، چیزهای عجیب غریب اوردن
ورفتن
نزاشتی درو ببند
ا.ت: اگه درو ببندید باید تهیونگ بیاد باز کنه همش .. باید استراحت کنه دیگه
تهیونگ: نبندین
رفتن
که نایون با شوهرش اومدن تو
از تهیونگ خداحافظی کردن و رفتن
تهیونگ: حالا بیاییم سراغ شما ا. ت خانم..... اون چه کاری بود کردی... بیا اینجا بشین
نرفتی
با داد گف بیا اینجا.. بشین!
ا. ت: سر من داد نزن هاا.... تو الان مریضی هیچی نمیتونی بکنی
و پشتش کردی و رفتی تا اون سر اتاق بشینی
داشتی میرفتی که دستشو گذاش پشت کمرت و برت گردونت سمت خودتت
صورتشو نزدیک کرد بهت
تهیونگ: خب داشتی میگفتی...اومم میخوای امتحان کنم هنو توانایی طلسم با بوسه رو دارم یا نه؟! چطور فهمیدی.... چطور.. اون گیاه رو پیدا کردی
ا.ت: خب.....اون روزی که فک کردی فرار کردم هااا..
تهیونگ: اهان
ا. ت: اون روز من رفتم کتابخونه
تهیونگ: چه شیطونم هستین
ا.ت: بله) دوباره سوتی دادی(
تهیونگ: اهان... چطور اون گیاه رو پیدا کردی از همه مهم تر
ا. ت: خب من رفتم بیرون اوردم.... عه فقط نگهبونات همه از هم بدترن به تعویض شیفت یه ساعت مونده میرن، وقت غذا میرن... کلا همه میتونن برن بیان
تهیونگ: مثل تو اره
بعد کمی مکث گف: چرا فرار نکردی(با ناراحتی)
ا.ت: نمیدونم.... نه اینکه بهش فک نکردم... حتی وقتی اون بیرون بودم چند بار خاستم برم... ولی... یه حسی جلومو میگرف....نتونستم برم..
قلبت بهت میگف تو هم عاشقشی
ا. ت: معذرت میخام
و شروع کردی به گریه کردن
تو بغلش گرفتت
تهیونگ: منم زیادع روی کردم... نمیخاستم وابستم شی
ازش یکم فاصله گرفتی
ا.ت: چیییی! واسه اون با من بد رفتاری میکردی.... خیلی....
تهیونگ: خیلی چی...
ا.ت: خیلی بیشعوری
که چشاش بازشده نگات کرد
تهیونگ: که اینطور
ا.ت: اره اینطور.... با من اونطوری رفتار میکنی تا من... وابسته نشم بهت.... یعنی...
۶۳.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.